پارت53
#پارت53
نمیدونم چقدر میشد که خوابیده بودم با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
چشمامو باز کردم با تعجب به مامان نگاه کردم اومد کنارم نشست.
مامان: چند روز خانوادم اومدن خونهم میخوام احترامشونو نگهدازی حتی اگه میلی به غذا خوردن نداری باید به احترام اونا هم که شده باید یه خورده بخوری.
از جام بلند شدم تکیه مو دادم به دیوار:
ببخشید ولی امروز میلی به غذا خوردن نداشتم.
همین طور که از جلش بلند میشد : ولی دیگه نمیخوام تکرار شه به هیچ عنوان، حالا هم بخواب شب بخیر.
مهسا: شب بخیر.
گوشیمو از زیر بالشتم بیرون اوردم هیچی پیامی نداشتم پوف.
به ساعت نگاه کردم: حدود ساعت4صبح بود بد جور تشنهم بود.
فکر کنم الان همه خواب باشن از جام بلند شدم از اتاق اومدم بیرون.
همه خواب بودن خداروشکر ، آروم رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم آب خوردم از آشپزخونه بیرون اومدم میخواستم برم تو اتاقم ولی خواب از سرم پریده بود راه مو کج کردم سمت حیاط.
رو پله ها نشستم زانو هامو بغل کردم به آسمون نگاه کردم ماه کامل بود و همین طور زیبا تر از همیشه یه لبخند اومد رو لبام، توام مثله من همیشه تنهایی ولی با این وجود تو ستاره ها رو کنار خودت داری شاید ازت دور باشن ولی میدونی که همیشه کنارتن ولی من هیچ کس رو ندارم که حتی از دور مراقبم باشه.
با حس کردن اینکه یه نفر کنارم نشسته سرمو بلند کردم با دیدن یاشار هین بلندی گفتم.
یاشار: چته مگه جن دیدی؟!
مهسا: از جنم بدتری.
خواستم از جام بلند شم برم که دستمو کشید کنار گوشم زمزمه کرد: خیلی دلم برات تنگ شده بود این مدت خوب با حسام حال کردی یه حالی هم به من بده!
با عصبانیت بهش نگاه کردم: تو در مورد من چی فکر کردی ها؟ از هر دوتون متنفرم برید بمیرید اشغالا.
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون رفتم تو خونه. مرتیکه اشغال از همشون متنفرم از همه ی مردا های دنیا متنفرم. حتی از حامد!
انقدر فکر کردم که خوابم برد. صبحبا سر و صدا هایی که از بیرون میومد از خواب بیدار شدم.
از جام بلند شدم بعد از جمع کردن جای خوابم لباسمو عوض کردم از اتاقم اومدم بیرون! همه دور هم جمع بودن ، مشغول صبحونه خوردن.
یه نفس عمیق کشیدم رفتم سمتشون.
مهسا: سلام صبحتون بخیر.
یه نگاه بهم انداختن جوابمو دادن بازم مشغول کار خودشون شدن جالبه واقعا!
رفتم تو آشپزخونه هیچ کس نبود پس مامان کجاست شونه ایی بالا انداختم، یه نگاه به داخل یخچال انداختم یه دونه شیرینی برداشتم خوردم.
در یخچالو بستم پشت رو شدم برگردم با دیدن مامان بزرگم سرجام وایستادم.
مامان بزرگ: چرا نمیای با ما صبحونه بخوری؟!
مهسا: دیر از خواب بیدار شدم شما هم که صبحونه تون تموم کرده بودین. منم زیاد صبحونه نمیخورم همین شیرینی کافیه.
یه پوزخند بهم زد: باشه، اما اینو یادت باشه که هیچ وقت نباید به مهمونات بی احترامی کنی!
مهسا:خانوم بزرگ بی احترامی تو کار ما نیست هر کس احترامونو نگهداشت ماهم نگه میداریم هر کس بی احترامی کرد ماهم مثله خودش، احترام بذار احترام تحویل بگیر.
بی توجه به قیافه بهت زدهش از آشپزخونه بیرون اومدم، میخواستم برم تو اتاقم که صدای خاله توران رو شنیدم.
خاله: دخترم بیا یکم پیش ما بشین دلمون برات تنگ شده!
برگشتم سمتش: باشه چشم.
یه لبخند زد رفتم کنارش رو مبل نشستم.
خاله: عزیزم حرفای مامان بزرگتو به دل نگیر.
یه لبخند بهش زدم سرمو بلند کردم با پوزخند مامان بزرگ رو به رو شدم.
مهسا: مهم نیست خاله جون
نمیدونم چقدر میشد که خوابیده بودم با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
چشمامو باز کردم با تعجب به مامان نگاه کردم اومد کنارم نشست.
مامان: چند روز خانوادم اومدن خونهم میخوام احترامشونو نگهدازی حتی اگه میلی به غذا خوردن نداری باید به احترام اونا هم که شده باید یه خورده بخوری.
از جام بلند شدم تکیه مو دادم به دیوار:
ببخشید ولی امروز میلی به غذا خوردن نداشتم.
همین طور که از جلش بلند میشد : ولی دیگه نمیخوام تکرار شه به هیچ عنوان، حالا هم بخواب شب بخیر.
مهسا: شب بخیر.
گوشیمو از زیر بالشتم بیرون اوردم هیچی پیامی نداشتم پوف.
به ساعت نگاه کردم: حدود ساعت4صبح بود بد جور تشنهم بود.
فکر کنم الان همه خواب باشن از جام بلند شدم از اتاق اومدم بیرون.
همه خواب بودن خداروشکر ، آروم رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم آب خوردم از آشپزخونه بیرون اومدم میخواستم برم تو اتاقم ولی خواب از سرم پریده بود راه مو کج کردم سمت حیاط.
رو پله ها نشستم زانو هامو بغل کردم به آسمون نگاه کردم ماه کامل بود و همین طور زیبا تر از همیشه یه لبخند اومد رو لبام، توام مثله من همیشه تنهایی ولی با این وجود تو ستاره ها رو کنار خودت داری شاید ازت دور باشن ولی میدونی که همیشه کنارتن ولی من هیچ کس رو ندارم که حتی از دور مراقبم باشه.
با حس کردن اینکه یه نفر کنارم نشسته سرمو بلند کردم با دیدن یاشار هین بلندی گفتم.
یاشار: چته مگه جن دیدی؟!
مهسا: از جنم بدتری.
خواستم از جام بلند شم برم که دستمو کشید کنار گوشم زمزمه کرد: خیلی دلم برات تنگ شده بود این مدت خوب با حسام حال کردی یه حالی هم به من بده!
با عصبانیت بهش نگاه کردم: تو در مورد من چی فکر کردی ها؟ از هر دوتون متنفرم برید بمیرید اشغالا.
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون رفتم تو خونه. مرتیکه اشغال از همشون متنفرم از همه ی مردا های دنیا متنفرم. حتی از حامد!
انقدر فکر کردم که خوابم برد. صبحبا سر و صدا هایی که از بیرون میومد از خواب بیدار شدم.
از جام بلند شدم بعد از جمع کردن جای خوابم لباسمو عوض کردم از اتاقم اومدم بیرون! همه دور هم جمع بودن ، مشغول صبحونه خوردن.
یه نفس عمیق کشیدم رفتم سمتشون.
مهسا: سلام صبحتون بخیر.
یه نگاه بهم انداختن جوابمو دادن بازم مشغول کار خودشون شدن جالبه واقعا!
رفتم تو آشپزخونه هیچ کس نبود پس مامان کجاست شونه ایی بالا انداختم، یه نگاه به داخل یخچال انداختم یه دونه شیرینی برداشتم خوردم.
در یخچالو بستم پشت رو شدم برگردم با دیدن مامان بزرگم سرجام وایستادم.
مامان بزرگ: چرا نمیای با ما صبحونه بخوری؟!
مهسا: دیر از خواب بیدار شدم شما هم که صبحونه تون تموم کرده بودین. منم زیاد صبحونه نمیخورم همین شیرینی کافیه.
یه پوزخند بهم زد: باشه، اما اینو یادت باشه که هیچ وقت نباید به مهمونات بی احترامی کنی!
مهسا:خانوم بزرگ بی احترامی تو کار ما نیست هر کس احترامونو نگهداشت ماهم نگه میداریم هر کس بی احترامی کرد ماهم مثله خودش، احترام بذار احترام تحویل بگیر.
بی توجه به قیافه بهت زدهش از آشپزخونه بیرون اومدم، میخواستم برم تو اتاقم که صدای خاله توران رو شنیدم.
خاله: دخترم بیا یکم پیش ما بشین دلمون برات تنگ شده!
برگشتم سمتش: باشه چشم.
یه لبخند زد رفتم کنارش رو مبل نشستم.
خاله: عزیزم حرفای مامان بزرگتو به دل نگیر.
یه لبخند بهش زدم سرمو بلند کردم با پوزخند مامان بزرگ رو به رو شدم.
مهسا: مهم نیست خاله جون
۱۰.۲k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.