رمان
#رمان
#پارت17
#دلربای_من🖤🕸
دیانا:تو نمیخوای بری
ارسلان:کجا برم
دیانا:خونه
ارسلان:بدون تو نمیرم!
دیانا:غلط کردی نری
ارسلان:با اخم نگاهش کردم
دیانا:فک کنم گند زدم
ارسلان:از دایی و زن دایی خدافظی کردمو رفتم سمت خونه
یه هفته بعد...
دیانا:نگاهی به گوشیم کردم یه هفته نه زنگی زد نه خبری مامان بابا هم دیگه شک کردن کیفمو برداشتم یه روز دیگه بمونم قشنگ میفهمن بحثمون شده ریمل و رژمو از کیف آرایشی کوچولوم در آوردم مانتو جدیدی که دیروز با پانی خریدیم پوشیدم شالمو صاف کردم از مامان بابا خدافظی کردمو تاکسی گرفتم...
...
پول تاکسی حساب کردم کلید و از کیفم در آوردم رفتم تو در و باز کردم که با خون رو زمین روبه رو شدم ارسلان ارسلان کجاییی صدایی نیومد رفتم جلو تو که بازم خون بود وای خدا یعنی دوییدم سمت آشپزخونه که دیدم داره پیتزا میخوره بدون هیچ حرفی نشینم رو صندلی و دستمو گذاشتم رو قلبم وای خداروشکر
ارسلان:چته
دیانا:این چه وضعشه چرا اینجوری میخوری سس تو کل خونه ریخته فک کردم خونِ یه بلایی سرت اومده
ارسلان:نگاهی پر از سوال بهش کردم دفع بعد مث ادم میخورم
دیانا:چشم غره ای براش رفتم چقد دلم تنگ شده بود برا خونه
رضا:نگاهی به گوشیم انداختم خبری از پانیذ نبود امید وار بودم حداقل یه زنگ بزنه بهم به ارسلان پیام دادم قرار یه مهمونی رو بزاره برا امشب اونم قبول کرد
...
رضا:برای آخرین بار خودمو تو آیینه نگاه کردم حسابی با عطر دوش گرفتم
ادامه دارد!
#پارت17
#دلربای_من🖤🕸
دیانا:تو نمیخوای بری
ارسلان:کجا برم
دیانا:خونه
ارسلان:بدون تو نمیرم!
دیانا:غلط کردی نری
ارسلان:با اخم نگاهش کردم
دیانا:فک کنم گند زدم
ارسلان:از دایی و زن دایی خدافظی کردمو رفتم سمت خونه
یه هفته بعد...
دیانا:نگاهی به گوشیم کردم یه هفته نه زنگی زد نه خبری مامان بابا هم دیگه شک کردن کیفمو برداشتم یه روز دیگه بمونم قشنگ میفهمن بحثمون شده ریمل و رژمو از کیف آرایشی کوچولوم در آوردم مانتو جدیدی که دیروز با پانی خریدیم پوشیدم شالمو صاف کردم از مامان بابا خدافظی کردمو تاکسی گرفتم...
...
پول تاکسی حساب کردم کلید و از کیفم در آوردم رفتم تو در و باز کردم که با خون رو زمین روبه رو شدم ارسلان ارسلان کجاییی صدایی نیومد رفتم جلو تو که بازم خون بود وای خدا یعنی دوییدم سمت آشپزخونه که دیدم داره پیتزا میخوره بدون هیچ حرفی نشینم رو صندلی و دستمو گذاشتم رو قلبم وای خداروشکر
ارسلان:چته
دیانا:این چه وضعشه چرا اینجوری میخوری سس تو کل خونه ریخته فک کردم خونِ یه بلایی سرت اومده
ارسلان:نگاهی پر از سوال بهش کردم دفع بعد مث ادم میخورم
دیانا:چشم غره ای براش رفتم چقد دلم تنگ شده بود برا خونه
رضا:نگاهی به گوشیم انداختم خبری از پانیذ نبود امید وار بودم حداقل یه زنگ بزنه بهم به ارسلان پیام دادم قرار یه مهمونی رو بزاره برا امشب اونم قبول کرد
...
رضا:برای آخرین بار خودمو تو آیینه نگاه کردم حسابی با عطر دوش گرفتم
ادامه دارد!
۷.۵k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.