عشق دست نیافتنی p5
عشق دست نیافتنی p5
ا.ت:عا حواسم نبود بریم
تهیونگ:راسی قبل اینکه بریم میتونم شمارتو داشته باشم
ا.ت :اوم اره بزن*******
تهیونگ : ممنونم خب برو تا دیرت نشده
ا.ت:بابت دیشب ازت ممنونم که کمکم کردی
تهیونگ:خاهش میکنم هروقت رسیدی زنگم بزن
ا.ت:باشه من رفتم مراقب خودت باش
کم کم ازش دور شدم و نمیدونم چرا یهو بغض سنگینی گلومو چنگ میزد حتما به خاطر این بود که به اینجا عادت کرده بودم و سعی کردم احساسات خودمو بروز ندم و تو خودم بریزم
رفتم و نشستم رو صندلی مورد نظرم و از شیشه بیرون رو نگاه میکردم که تهیونگ هنوز وایساده بود و داشت منو نگاه میکرد و انگار بغض کرده بود مثل بچه های دوساله ،دیدم داره برام دست تکون میده و بای بای میکنه و منم براش دست تکون دادم و هواپیما راه افتاد و اشک هام سرازیر میشد تا یهو تموم خاطراتم میومد تو ذهنم، از این چندماه فقط یه روزش بهم خوش گذشت دور از خانوادم که اونم خونه تهیونگ بود ،میتونم بگم دیشب بهترین شب زندگیم بود نمیدونم دلیلش چی بود!
کم کم خابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم
ساعت ۶ شب بود که بیدار شدم دیدم هواپیما داره فرود میاد
از هواپیما پیداه شدیم و به سمت چمدون هام رفتم و یه تاکسی گرفتم که برم یه هتل و چند روز اونجا بمونم
رسیدم هتل یکی از اتاق هارو رزرف کردم و رفتم و گرفتم خابیدم
ویو صبح:
از خاب بلند شدم و رفتم سمت حموم و یه دوش حسابی گرفتن و اومدم بیرون،لسیون بدنم رو زدم و و موهامو خشک کردم و یه لباس مشکی دارک پوشیدم و از هتل زدم بیرون که برم ببینم خونه ای پیدا میشه اونجت بمونم
از خونه زدم بیرون و راه افتادم به سمت یه فرکشگاه بزرگ برای خرید لباس که یهو یادم اومد زنگ نزدم تهیونگ که دیدم خودش داره زنگ میزنه زود جواب دادم
تهیونگ:به به سلام کیم ا.ت چه عجبی زنگ زدی دیشب
ا.ت:ببخشید خابم برد خیلی خسته بودم
تهیونگ:اوکی ،خوبی چیزی نیاز نداری
ا.ت:ن ممنون
تهیونگ:اها منم امروز پرواز دارم بیام کره
ا.ت:عه به سلامتی
تهیونگ:خب من برم بعد زنگت میزنم فعلا
ا.ت:باشه بای
سرمو به شیشه ملشین تکیه دادم و به بیرون خیره شده بودم و تو فکر تهیونگ بودم نمیدونم چرا نکنه بهش وابسته شده بودم ،وای ن
یهو عکس تبلیغات دیدم که نوشته بود(آیدل معروف کیم تهیونگ)تعجب کردم و با خودم گفتم :من تو خونه یه ایدل معروف بورم،من تو خونش خابیدم دعوا کردیم با هم وای ن اگه کسی بفهمه براش بد میشه نباید به کسی چیزی بگم
از تاکسی پیاده شدم ،بعد کلی خرید هوا تاریک شده بود داشتم تو کوچه های خلوت زیر بارون قدم میزدم که یهو هیچی نفهمیدم و چشمام سیاهی رفت .....
ا.ت:عا حواسم نبود بریم
تهیونگ:راسی قبل اینکه بریم میتونم شمارتو داشته باشم
ا.ت :اوم اره بزن*******
تهیونگ : ممنونم خب برو تا دیرت نشده
ا.ت:بابت دیشب ازت ممنونم که کمکم کردی
تهیونگ:خاهش میکنم هروقت رسیدی زنگم بزن
ا.ت:باشه من رفتم مراقب خودت باش
کم کم ازش دور شدم و نمیدونم چرا یهو بغض سنگینی گلومو چنگ میزد حتما به خاطر این بود که به اینجا عادت کرده بودم و سعی کردم احساسات خودمو بروز ندم و تو خودم بریزم
رفتم و نشستم رو صندلی مورد نظرم و از شیشه بیرون رو نگاه میکردم که تهیونگ هنوز وایساده بود و داشت منو نگاه میکرد و انگار بغض کرده بود مثل بچه های دوساله ،دیدم داره برام دست تکون میده و بای بای میکنه و منم براش دست تکون دادم و هواپیما راه افتاد و اشک هام سرازیر میشد تا یهو تموم خاطراتم میومد تو ذهنم، از این چندماه فقط یه روزش بهم خوش گذشت دور از خانوادم که اونم خونه تهیونگ بود ،میتونم بگم دیشب بهترین شب زندگیم بود نمیدونم دلیلش چی بود!
کم کم خابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم
ساعت ۶ شب بود که بیدار شدم دیدم هواپیما داره فرود میاد
از هواپیما پیداه شدیم و به سمت چمدون هام رفتم و یه تاکسی گرفتم که برم یه هتل و چند روز اونجا بمونم
رسیدم هتل یکی از اتاق هارو رزرف کردم و رفتم و گرفتم خابیدم
ویو صبح:
از خاب بلند شدم و رفتم سمت حموم و یه دوش حسابی گرفتن و اومدم بیرون،لسیون بدنم رو زدم و و موهامو خشک کردم و یه لباس مشکی دارک پوشیدم و از هتل زدم بیرون که برم ببینم خونه ای پیدا میشه اونجت بمونم
از خونه زدم بیرون و راه افتادم به سمت یه فرکشگاه بزرگ برای خرید لباس که یهو یادم اومد زنگ نزدم تهیونگ که دیدم خودش داره زنگ میزنه زود جواب دادم
تهیونگ:به به سلام کیم ا.ت چه عجبی زنگ زدی دیشب
ا.ت:ببخشید خابم برد خیلی خسته بودم
تهیونگ:اوکی ،خوبی چیزی نیاز نداری
ا.ت:ن ممنون
تهیونگ:اها منم امروز پرواز دارم بیام کره
ا.ت:عه به سلامتی
تهیونگ:خب من برم بعد زنگت میزنم فعلا
ا.ت:باشه بای
سرمو به شیشه ملشین تکیه دادم و به بیرون خیره شده بودم و تو فکر تهیونگ بودم نمیدونم چرا نکنه بهش وابسته شده بودم ،وای ن
یهو عکس تبلیغات دیدم که نوشته بود(آیدل معروف کیم تهیونگ)تعجب کردم و با خودم گفتم :من تو خونه یه ایدل معروف بورم،من تو خونش خابیدم دعوا کردیم با هم وای ن اگه کسی بفهمه براش بد میشه نباید به کسی چیزی بگم
از تاکسی پیاده شدم ،بعد کلی خرید هوا تاریک شده بود داشتم تو کوچه های خلوت زیر بارون قدم میزدم که یهو هیچی نفهمیدم و چشمام سیاهی رفت .....
۷۰.۹k
۰۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.