رمان می گل فصل(6)
رمان می گل فصل(6)
-بله؟
--میتونم بیام تو؟
-- از بعد از اون ماجرا هر دو عقب نشینی کرده بودن هر کدوم به دلایل خودشون..شهروز به خاطر درس می گل و می گل به خاطر همون ترس همیشگی از شهروز!
--بفرمایید!
--می گل سرش و از روی جزوه ها تستهاش گرفت و به شهروز که هنوز لباس بیرونش تنش بود نگاه کرد!
-لبخند خسته ای زد و گفت:چیزی شده؟
-شهروز فکر کرد چقدر سرد شده این بشر...نه به شام درست کردن و لباس پوشیدن اون شبش...نه به سردی امشبش!
-افکارش و متمرکز کرد روی موضوعی که میخواست مطرح کنه و سعی کرد فعلا به رابطه اشون فکر نکنه!
--پنجشنبه شب نامزدی آرمان دعوتیم!
-می گل لبخند پررنگ تری زد و گفت:مبارکه...به سلامتی....
-اما شهروز موضوع اصلی فراموش کرد و گفت:تو چته می گل؟
-می گل شوکه و با تعجب گفت:هیچی!!!
---هیچی؟؟؟توقع داری باور کنم؟؟؟
--نمیدونم...شهروز من درس دارم!
-شهروز بلند شد و با عصبانیت جزوه های جلوی می گل و بست و گفت:امشب تکلیف این رابطه مشخص میشه بعد درس میخونی!
-می گل که از این کار شهروز ناراحت شد با صدای نسبتا بلندی گفت:کودوم رابطه؟؟؟من نیومدم اینجا که رابطه ای داشته باشم...یعنی اصلا من نیومدم..تو من و اوردی که زندگی عادی داشته باشم..حالا از چه رابطه ای حرف میزنی؟؟؟
--می گل تو تعادل روحی نداری....تو به من حس داری...فکر کردی من نفهمیدم؟؟؟
--آره...من به تو حس دارم.....تو هم به من حس داری....اما این حسها فرق میکنه....من دوستت دارم و تو فقط به فکر همخواب شدن با منی!
--شهروز با حرص از روی تخت بلند شد ایستاد...خواست چیزی بگه اما خودش و کنترل کرد.دوباره نشست سر جاش و گفت:یه چیزی بپرسم؟
--شهروز من دارم درس میخونم!
--شهروز با وجود عصبانیتی که داشت سعی کرد به خودش مسلط باشه...دستش و روی جزوه می گل گذاشت و نذاشت بازش کنه و گفت:یه سوال ازت بپرسم بعد میرم.
-می گل برگشت به چشمهای پر از خواهش شهروز نگاه کرد..این چشمهارو هیچ وقت اینطوری ندیده بود....چشمهاش یه برق خاصی داشت...نا امیدی توش موج میزد...وقتی دید اون هم داره خیره به چشمهاش نگاه میکنه گفت:بپرس!
--تو فکر میکنی بوسه ی اون شب من از روی هوس بود؟
-می گل نگاهش و از شهروز گرفت و گفت:اوهوم!
-شهروز دستش و زیر چونه می گل گذاشت و گفت:تو چشمهام نگاه کن جواب بده!
-بعد دوباره تکرار کرد:فکر میکنی از روی هوس بود؟
-می گل تو چشمهای شهروز نگاه کرد و با سختی تونست بگه:آره!
--پس تو هم حست دوست داشتن نیست و هوسه!!!چون تو هم بی میل نبودی..مطمئن باش اگر بودی مقاومت میکردی..اما تو هم خواستی....ولی باشه....اگر فکر میکنی احساس من هوس و مال تو نه!!!من دیگه کاری نمیکنم که تو بزاریش پای هوس...
-در حالی که از جاش بلند شد و به سمت در رفت انگشت اشاره اش و رو به می گل گرفت و گفت:فقط امیدوارم فرق بین هوس و عشق و بدونی!!!
-از اتاق بیرون رفت و در و کوبید به هم!باز می گل افکارش پراکنده شد..زیر لب غر زد..داشتم درسم و میخوندم...اومد حواسم و پرت کرد!!!
-شهروز با همون لباسها رفت و روی کاناپه دراز کشید..دستش و گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد!چرا نمیتونست به می گل ثابت کنه این هوس نیست؟؟؟یا شاید هم می گل خودش و زده بود به اون راه!!!!کلافه بود...این همه رابطه...حالا تو رابطه با یه الف بچه مونده بود!
-فردای اون روز توی استودیو بود که مبایلش زنگ خورد...آرمان بود.فکر کرد زنگ زده ببینه می گل میاد یا نه اما وقتی صدای پر استرسش و شنید سراسیمه گفت:چیزی شده ارمان؟
--شهروز ترگل خودکشی کرده!
--کرده که کرده...کی به تو خبر داد؟
--تو زندان بود بابا...هر چند وقت یه بار میرفتم ازش خبر میگرفتم.....ا مروز رفته بودم زندان برای یکی از موکلهام...گفتم یه خبری هم از اون بگیرم..گفتن خود کشی کرده بردنش بیمارستان!
--خب باید چیکار کنیم؟
--نمیخوای به خواهرش بگی؟؟؟
--نه!!!نه!!!می گل نباید بفهمه...اون داره درس میخونه روش تاثیر میزاره!
--بفهمه بهش نگفتیم ناراحت نمیشه؟؟؟
--بهش میگیم ما هم نمیدونستیم..چه دلیلی داره بگیم ما خبر داشتیم؟
--خودت میدونی....
--حالا حالش چطوره؟؟؟
--بیهوشه...ولی زنده است....
--حالا چرا زندانه؟؟؟
--از اون موقع که با می گل گرفتنشون زندانه...مواد ازش گرفتن هم تو خونه اش هم تو کیفش...کم هم نبوده!!!
--به می گل چیزی نگو....خودشم فعلا سراغی از خواهرش نمیگیره!!
--نامزدی که میاید؟
--من آره!!!
--می گل؟
--نمیدونم...گفتم دعوت داره...نمیدونم بیاد یا نه!!!
--یعنی چی؟؟ازش نپرسیدی؟
--نه!!!
--با هم قهرید؟
--فکر کنم!!!
--فکر کنی؟؟یعنی نمیدونی؟
--یه بحثی با هم داشتیم...فعلا با هم صحبت نمیکنیم...نمیدونم قهریم یا فقط با هم حرف نمیزنیم!!!
--تو نوبری به خدا!!!خودم بهش زنگ میزنم..لوس نشید دیگه..پاشید بیاید!
--من نمیدونم...ولی زنگ میزنی از ترگل چیزی نگو..
--اوکی!!!
آرمان گ
-بله؟
--میتونم بیام تو؟
-- از بعد از اون ماجرا هر دو عقب نشینی کرده بودن هر کدوم به دلایل خودشون..شهروز به خاطر درس می گل و می گل به خاطر همون ترس همیشگی از شهروز!
--بفرمایید!
--می گل سرش و از روی جزوه ها تستهاش گرفت و به شهروز که هنوز لباس بیرونش تنش بود نگاه کرد!
-لبخند خسته ای زد و گفت:چیزی شده؟
-شهروز فکر کرد چقدر سرد شده این بشر...نه به شام درست کردن و لباس پوشیدن اون شبش...نه به سردی امشبش!
-افکارش و متمرکز کرد روی موضوعی که میخواست مطرح کنه و سعی کرد فعلا به رابطه اشون فکر نکنه!
--پنجشنبه شب نامزدی آرمان دعوتیم!
-می گل لبخند پررنگ تری زد و گفت:مبارکه...به سلامتی....
-اما شهروز موضوع اصلی فراموش کرد و گفت:تو چته می گل؟
-می گل شوکه و با تعجب گفت:هیچی!!!
---هیچی؟؟؟توقع داری باور کنم؟؟؟
--نمیدونم...شهروز من درس دارم!
-شهروز بلند شد و با عصبانیت جزوه های جلوی می گل و بست و گفت:امشب تکلیف این رابطه مشخص میشه بعد درس میخونی!
-می گل که از این کار شهروز ناراحت شد با صدای نسبتا بلندی گفت:کودوم رابطه؟؟؟من نیومدم اینجا که رابطه ای داشته باشم...یعنی اصلا من نیومدم..تو من و اوردی که زندگی عادی داشته باشم..حالا از چه رابطه ای حرف میزنی؟؟؟
--می گل تو تعادل روحی نداری....تو به من حس داری...فکر کردی من نفهمیدم؟؟؟
--آره...من به تو حس دارم.....تو هم به من حس داری....اما این حسها فرق میکنه....من دوستت دارم و تو فقط به فکر همخواب شدن با منی!
--شهروز با حرص از روی تخت بلند شد ایستاد...خواست چیزی بگه اما خودش و کنترل کرد.دوباره نشست سر جاش و گفت:یه چیزی بپرسم؟
--شهروز من دارم درس میخونم!
--شهروز با وجود عصبانیتی که داشت سعی کرد به خودش مسلط باشه...دستش و روی جزوه می گل گذاشت و نذاشت بازش کنه و گفت:یه سوال ازت بپرسم بعد میرم.
-می گل برگشت به چشمهای پر از خواهش شهروز نگاه کرد..این چشمهارو هیچ وقت اینطوری ندیده بود....چشمهاش یه برق خاصی داشت...نا امیدی توش موج میزد...وقتی دید اون هم داره خیره به چشمهاش نگاه میکنه گفت:بپرس!
--تو فکر میکنی بوسه ی اون شب من از روی هوس بود؟
-می گل نگاهش و از شهروز گرفت و گفت:اوهوم!
-شهروز دستش و زیر چونه می گل گذاشت و گفت:تو چشمهام نگاه کن جواب بده!
-بعد دوباره تکرار کرد:فکر میکنی از روی هوس بود؟
-می گل تو چشمهای شهروز نگاه کرد و با سختی تونست بگه:آره!
--پس تو هم حست دوست داشتن نیست و هوسه!!!چون تو هم بی میل نبودی..مطمئن باش اگر بودی مقاومت میکردی..اما تو هم خواستی....ولی باشه....اگر فکر میکنی احساس من هوس و مال تو نه!!!من دیگه کاری نمیکنم که تو بزاریش پای هوس...
-در حالی که از جاش بلند شد و به سمت در رفت انگشت اشاره اش و رو به می گل گرفت و گفت:فقط امیدوارم فرق بین هوس و عشق و بدونی!!!
-از اتاق بیرون رفت و در و کوبید به هم!باز می گل افکارش پراکنده شد..زیر لب غر زد..داشتم درسم و میخوندم...اومد حواسم و پرت کرد!!!
-شهروز با همون لباسها رفت و روی کاناپه دراز کشید..دستش و گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد!چرا نمیتونست به می گل ثابت کنه این هوس نیست؟؟؟یا شاید هم می گل خودش و زده بود به اون راه!!!!کلافه بود...این همه رابطه...حالا تو رابطه با یه الف بچه مونده بود!
-فردای اون روز توی استودیو بود که مبایلش زنگ خورد...آرمان بود.فکر کرد زنگ زده ببینه می گل میاد یا نه اما وقتی صدای پر استرسش و شنید سراسیمه گفت:چیزی شده ارمان؟
--شهروز ترگل خودکشی کرده!
--کرده که کرده...کی به تو خبر داد؟
--تو زندان بود بابا...هر چند وقت یه بار میرفتم ازش خبر میگرفتم.....ا مروز رفته بودم زندان برای یکی از موکلهام...گفتم یه خبری هم از اون بگیرم..گفتن خود کشی کرده بردنش بیمارستان!
--خب باید چیکار کنیم؟
--نمیخوای به خواهرش بگی؟؟؟
--نه!!!نه!!!می گل نباید بفهمه...اون داره درس میخونه روش تاثیر میزاره!
--بفهمه بهش نگفتیم ناراحت نمیشه؟؟؟
--بهش میگیم ما هم نمیدونستیم..چه دلیلی داره بگیم ما خبر داشتیم؟
--خودت میدونی....
--حالا حالش چطوره؟؟؟
--بیهوشه...ولی زنده است....
--حالا چرا زندانه؟؟؟
--از اون موقع که با می گل گرفتنشون زندانه...مواد ازش گرفتن هم تو خونه اش هم تو کیفش...کم هم نبوده!!!
--به می گل چیزی نگو....خودشم فعلا سراغی از خواهرش نمیگیره!!
--نامزدی که میاید؟
--من آره!!!
--می گل؟
--نمیدونم...گفتم دعوت داره...نمیدونم بیاد یا نه!!!
--یعنی چی؟؟ازش نپرسیدی؟
--نه!!!
--با هم قهرید؟
--فکر کنم!!!
--فکر کنی؟؟یعنی نمیدونی؟
--یه بحثی با هم داشتیم...فعلا با هم صحبت نمیکنیم...نمیدونم قهریم یا فقط با هم حرف نمیزنیم!!!
--تو نوبری به خدا!!!خودم بهش زنگ میزنم..لوس نشید دیگه..پاشید بیاید!
--من نمیدونم...ولی زنگ میزنی از ترگل چیزی نگو..
--اوکی!!!
آرمان گ
۵۴۸.۳k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.