Part129
#Part129
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ بریم؟
انگار کارهام دست خودم نبود
فکر کنم انگار یه چیزهایی داره توی وجودم شکل میگیره
یه چیزهایی که از عاقبتش میترسم...
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند که در زدند
_ بابا بیاید دیگه تا شب نشده
پیشونیش رو از رو پیشونیم برداشت و دستم رو بین دستاش گرفت
از اتاقک اومدیم بیرون و رفتیم سمت هواپیمای کوچیکی که اونجا بود
صدای همون پیره اومد
_ خوب سوار شید بریم
استرس داشتم
رفتیم سوار شدیم
کمربندمون رو بستیم که یه پسر دیگه هم اومد سلام کوتاهی کرد خیلی جدی بود رو کرد سمت سام
_ باهم میپرید
سام اروم سرش رو تکون داد
+ اره اولین باره میخواب بپره باهم میریم
پسره سرش رو تکون داد
_ خوبه
با تکونهایی که خورد چشمام رو بستم که چند لحظه بعد یه حس عجیبی احساس کردم، متوجه شدم که صعود کردیم
کلاهامون رو سرمون گذاشتیم
بعد یه چیز شبیه به کوله پشتی بهمون داد که از هزار جهت باید به خودمون میبستیمش و البته منو سام رو هم بهم میبست
از رو شونه ها از بغل از وسط پا تا شکم...
نیم ساعت با بستن و محکم کردن اون معطل شدیم
همون پسره که خیلی جدی بود گفت
_ سام بارها باهم رفتیم، نیاز هست چیزی رو بهت یاد اوری کنم؟
سام خیلی خونسرد گفت
_ نه همه چیز اوکی هست میلاد جان!
پسره سرش رو تکون داد و یهو داد زد
+ بزن در رو...
در که باز شد کلی هوا با فشار بالا اومد داخل
محکم خودم رو به سام چسبوندم
همون پسره اشاره زد و با صدای بلندداد زد
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ بریم؟
انگار کارهام دست خودم نبود
فکر کنم انگار یه چیزهایی داره توی وجودم شکل میگیره
یه چیزهایی که از عاقبتش میترسم...
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند که در زدند
_ بابا بیاید دیگه تا شب نشده
پیشونیش رو از رو پیشونیم برداشت و دستم رو بین دستاش گرفت
از اتاقک اومدیم بیرون و رفتیم سمت هواپیمای کوچیکی که اونجا بود
صدای همون پیره اومد
_ خوب سوار شید بریم
استرس داشتم
رفتیم سوار شدیم
کمربندمون رو بستیم که یه پسر دیگه هم اومد سلام کوتاهی کرد خیلی جدی بود رو کرد سمت سام
_ باهم میپرید
سام اروم سرش رو تکون داد
+ اره اولین باره میخواب بپره باهم میریم
پسره سرش رو تکون داد
_ خوبه
با تکونهایی که خورد چشمام رو بستم که چند لحظه بعد یه حس عجیبی احساس کردم، متوجه شدم که صعود کردیم
کلاهامون رو سرمون گذاشتیم
بعد یه چیز شبیه به کوله پشتی بهمون داد که از هزار جهت باید به خودمون میبستیمش و البته منو سام رو هم بهم میبست
از رو شونه ها از بغل از وسط پا تا شکم...
نیم ساعت با بستن و محکم کردن اون معطل شدیم
همون پسره که خیلی جدی بود گفت
_ سام بارها باهم رفتیم، نیاز هست چیزی رو بهت یاد اوری کنم؟
سام خیلی خونسرد گفت
_ نه همه چیز اوکی هست میلاد جان!
پسره سرش رو تکون داد و یهو داد زد
+ بزن در رو...
در که باز شد کلی هوا با فشار بالا اومد داخل
محکم خودم رو به سام چسبوندم
همون پسره اشاره زد و با صدای بلندداد زد
۵.۶k
۲۷ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.