هفتآسمون

#هفت_آسمون💜
#پارت_پنجم🤍

دیانا💕
بعد دانشگاه داشتیم می رفتیم که هر کس یه ور رفت نیکا هم گفت باباش مریض میره بیمارستان من تنها داشتم میرفتم که یه ماشین بغلم وایساد اولش ترسیدم فکر کردم مزاحمه بعد ماشین بوق زد شیشه رو کشید پایین دیدم ارسلانه
+: میای برسونمت
_: نه ممنون خودم میرم
+: خب مسیرمون یکیه بیا سوار شو
میخاستم برم عقب بشینم که گفت
+: عقب وسیله گذاشتم بیا جلو بشین
رفتم جلو نشستم که حرکت کردیم
+: فضولی نباشه ولی چند سالته؟؟
_: اممممم.... 19میرم تو 20 سال تو چند سالته
+: من ٢٠ سالم تموم میشه
_: متولد چه سال و روزی هستی؟
+: ۵ آبان ٧٩
_: عه آها (الان در رمان ٢۵ شهریور جمعه)
تو راه بودیم که گوشیم زنگ خورد

*مکالمه*
_ الو سلام مامان
+ سلام دخترم خوبی؟ کجایی؟
_ مرسی از دانشگاه راه افتادم دارم میام خونه... چرا صدات گرفته
+ دیانا بابات بخاطر کارش مجبور شد بیایم شهرستان الان هم ما اومدیم شهرستان برای چند روز اگه تو هم میخای بیای بگو تا به پسر عمت بگم بیاد دنبالت
_ اه اه نه نمیام خیلی از اون فرزاد (پسر عمه دیانا_خیالی ) خوشم میاد این چند روز امتحان دارم دانشگاه شما کی میاید
+ شاید پنجشنبه همین هفته یعنی شیش روز دیگه
_ باش ولی مامان تو میدونی من شبا میترسم تنها تو خونه
+ خب به دوستات بگو بیان پیشت
_باش کاری نداری
+ نه عزیزم حدافظ
_ خدافظ
دیدگاه ها (۱)

#ادامه_پارت5#هفت_آسمون🤍ارسلان❣دیانا: باش ولی مامان تو میدونی...

#هفت_آسمون💜#پارت_ششم🤍ارسلان💜دیانا: میشه بیای دنبالم منو ببری...

دیانا💜رفتم بغل مهدیس نشستم آروم تو گوشش بدون اینکه کسی نفهمه...

#هفت_آسمون🤍#پارت_چهارم💜نیکا💚بعد از کلی حرف زدن رفتیم تو کلاس...

سناریو [درخواستی]وقتی دختر ۱۴ سالتون رو با دوست پسرش میبینین...

پارت ٣ هزار و یک شبمیخواستم جواب اون هفتا پسر رو بدم که لیا ...

خندیدن ماه پارت اول فصل دوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط