ادامه پارت5
#ادامه_پارت5
#هفت_آسمون🤍
ارسلان❣
دیانا: باش ولی مامان تو میدونی من شبا میترسم تنها تو خونه......... باش کاری نداری......خدافظ
_ مامانت بود؟
+ اوهوم
فهمیدم که دیانا شبا تو خونه میترسه و تنهاس چون صدای گوشیش زیاد بود و حرفاشونو شنیدم کاش میشد کمکش کنم
پیاده شد تشکر خداحافظی کرد و رفت داخل منم رفتم به سمت خونه داشتم پیاده میشدم دیدم عطر دیانا تو ماشین جا مونده (از کیفش افتاده بوده) بوش کردم خیلی حس خوبی بهم میداد گذاشتمش تو داشبورد ماشین و پیاده شدم سوار آسانسور شدم و رفتم بالا در زدم که رستا درو باز کرد یادم افتاد قرار بود براش شکلات بگیرم🤦♂وای الان هی میره رو مخم
+ سلام داداشی
_ سلام عزیزم
رفتم تو به مامان سلام کردم و رفتم تو اتاق در اتاق خیلی تند باز شد
+ داداشششششش
_ مگه نگفتم هروقت میخای بری تو اتاق کسی اول باید در بزنی
رفت بیرون درو بست اول فک کردم رفت ولی بعد در زد
_ بلهههه
+بیام تو
_بیا
اومد تو و گفت
+ داداشی من املوز (امروز) دختر اوبی(خوبی) بودم از مامان بپلس (بپرس) حالا شلکاتمو(شکلاتمو) بده
_ اممممممم...... داداشی ببین... چیزه...
رستا با ناراحتی گفت
+یادت رفت
_اوهوم
با بغض رفت بیرون رفت تو اتاق خودش درو بست بلند شدم رفتم در زدن درو باز کردم دیدم نی سمت چپ و راست رو نگاه کردم دیدم بغل کمد جوری که اصلا دیده نمیشد نشسته زانو هاشو بغل کرده
_آبجی خوشگلم.... قهر نکن دیگه فردا برات میگیرم
+میمیخوام (نمیخوام)
_ خب..... الان پاشو آماده شو برات بگیرم
خوشحال شد و پرید تو بغلم رفتم تو اتاقم خودم از وقتی اومده بودم لباسامو
در نیاورده بودم رستا یه لباس سفید با شلوار بنفش پوشیده بود موهاشو دوگوشی بست البته مامانم تنش کرد چون خودش نمیتونه..... راه افتادیم به سمت یه سوپر مارکت براش ٢ تا شکلات و یه پاستیل خریدم سوار ماشین شدیم که گوشیم زنگ خورد
°°°°دیانا°°°°
_الو سلام
+ سلام ارسلان خوبی
_مرسی تو خوبی
+ممنونم بد نیستم میگم که ارسلان
_جانم
+میشه بیای دنبالم منو ببری خونه عمم به هرکی زنگ زدم یا کار داشت یا نمیتونست بیاد
_باش الان میام
+مرسییییی پس فعلا
_ فعلا.....
ادامه دارد......
کامنت +25 تا پارت🤍❤️
ششم💜🤍❤️💜🤍❤️
اصکی=اتحاد💌
#هفت_آسمون🤍
ارسلان❣
دیانا: باش ولی مامان تو میدونی من شبا میترسم تنها تو خونه......... باش کاری نداری......خدافظ
_ مامانت بود؟
+ اوهوم
فهمیدم که دیانا شبا تو خونه میترسه و تنهاس چون صدای گوشیش زیاد بود و حرفاشونو شنیدم کاش میشد کمکش کنم
پیاده شد تشکر خداحافظی کرد و رفت داخل منم رفتم به سمت خونه داشتم پیاده میشدم دیدم عطر دیانا تو ماشین جا مونده (از کیفش افتاده بوده) بوش کردم خیلی حس خوبی بهم میداد گذاشتمش تو داشبورد ماشین و پیاده شدم سوار آسانسور شدم و رفتم بالا در زدم که رستا درو باز کرد یادم افتاد قرار بود براش شکلات بگیرم🤦♂وای الان هی میره رو مخم
+ سلام داداشی
_ سلام عزیزم
رفتم تو به مامان سلام کردم و رفتم تو اتاق در اتاق خیلی تند باز شد
+ داداشششششش
_ مگه نگفتم هروقت میخای بری تو اتاق کسی اول باید در بزنی
رفت بیرون درو بست اول فک کردم رفت ولی بعد در زد
_ بلهههه
+بیام تو
_بیا
اومد تو و گفت
+ داداشی من املوز (امروز) دختر اوبی(خوبی) بودم از مامان بپلس (بپرس) حالا شلکاتمو(شکلاتمو) بده
_ اممممممم...... داداشی ببین... چیزه...
رستا با ناراحتی گفت
+یادت رفت
_اوهوم
با بغض رفت بیرون رفت تو اتاق خودش درو بست بلند شدم رفتم در زدن درو باز کردم دیدم نی سمت چپ و راست رو نگاه کردم دیدم بغل کمد جوری که اصلا دیده نمیشد نشسته زانو هاشو بغل کرده
_آبجی خوشگلم.... قهر نکن دیگه فردا برات میگیرم
+میمیخوام (نمیخوام)
_ خب..... الان پاشو آماده شو برات بگیرم
خوشحال شد و پرید تو بغلم رفتم تو اتاقم خودم از وقتی اومده بودم لباسامو
در نیاورده بودم رستا یه لباس سفید با شلوار بنفش پوشیده بود موهاشو دوگوشی بست البته مامانم تنش کرد چون خودش نمیتونه..... راه افتادیم به سمت یه سوپر مارکت براش ٢ تا شکلات و یه پاستیل خریدم سوار ماشین شدیم که گوشیم زنگ خورد
°°°°دیانا°°°°
_الو سلام
+ سلام ارسلان خوبی
_مرسی تو خوبی
+ممنونم بد نیستم میگم که ارسلان
_جانم
+میشه بیای دنبالم منو ببری خونه عمم به هرکی زنگ زدم یا کار داشت یا نمیتونست بیاد
_باش الان میام
+مرسییییی پس فعلا
_ فعلا.....
ادامه دارد......
کامنت +25 تا پارت🤍❤️
ششم💜🤍❤️💜🤍❤️
اصکی=اتحاد💌
۱۷.۸k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.