هفتآسمون
#هفت_آسمون🤍
#پارت_چهارم💜
نیکا💚
بعد از کلی حرف زدن رفتیم تو کلاس بعد چند دقیقه یکی از استادا اومد گفت نیم ساعت دیگه استادتون میاد ما هم خیلی حوصلمون سر رفته بود
_: حوصلم سر رفتهههههه😩
متین: زیرشو کم کن سر نره هخهخهخ😂
_: هر هر هر خندیدم🥴
بلند گفتم (آها فهمیدم) که پانیذ دومتر پرید هوا
پانیذ: چته دیوانه
_: خفه.... بیاید جرعت حقیقت
همه:باش اوکی
نشستیم رو زمین روی سرامیکا مهدیس بطری آبشو آورد چرخوند افتاد به امیر و محراب
محراب: وااای بدبخت شدم
امیر: جرعت یا حقیقت
محراب: هرکدوم بگم یه چی بد میگی..... جرعت😟
امیر: خب... خب..... باید.....
....
...
..
محراب🦊
_: هرکدوم بگم یه چی بد میگی..... جرعت
امیر: خب... خب..... باید.....
میدونستم الان یه چی میگه که ربط به دخترا داره
امیر: باید لب مهدیس رو ببوسی
مهدیس چشا گرد شد
مهدیس: آقا به من چه
امیر : محراب بدو
_: آقا عوض کن زشته
امیر: اگه نکنی باید بری خانم ملکی بگی میخام بیام خواستگاری دخترتون🤣
(خانم ملکی استاد علوم انسانی و يه دختره ترشیده زشت به نام ژینوس داره که هرکی بگه میخاد بره خواستگاریش تا با دخترش عقدش نکنه ول کن نی)
_: ای باباااا☹️
مهدیس💟
محراب نزدیکم شد من سرمو انداخته بودم پایین با دستش چونمو گرفت و آورد بالا معلوم بود اونم خجالت کشیده بود هی فکر میکردم یهو استاد میاد تو که گرمی لباشو روی لبام حس کردم چشاشو بست و چشامو بستم انگار تو هوا بودم چرا اینطوری شده بودم بعد تقریبا ۴٠ ثانیه یهو در باز شد و ارسلان و دیانا اومدن تو ما از هم جدا شدیم خیلی ترسیدیم فکر کردیم استاد اونا همونجوری خشکشون زده بود
دیانا:اممممم....چیزه....دارید چی کا میکنید
سرمو انداختم پایین خیلی خجالت کشیده بودم
ارسلان: داداش... اینجا.. الان.. با مهدیس
محراب: داداش خفه شو باز نشستیم جرعت حقیقت بازی کنیم به منو امیر رسید گفتم جرعت اینو گف حالا هم زر نزن بیا بتمرگ
ارسلان: بی ادب هول
محراب: گمشوووو بابا
#پارت_چهارم💜
نیکا💚
بعد از کلی حرف زدن رفتیم تو کلاس بعد چند دقیقه یکی از استادا اومد گفت نیم ساعت دیگه استادتون میاد ما هم خیلی حوصلمون سر رفته بود
_: حوصلم سر رفتهههههه😩
متین: زیرشو کم کن سر نره هخهخهخ😂
_: هر هر هر خندیدم🥴
بلند گفتم (آها فهمیدم) که پانیذ دومتر پرید هوا
پانیذ: چته دیوانه
_: خفه.... بیاید جرعت حقیقت
همه:باش اوکی
نشستیم رو زمین روی سرامیکا مهدیس بطری آبشو آورد چرخوند افتاد به امیر و محراب
محراب: وااای بدبخت شدم
امیر: جرعت یا حقیقت
محراب: هرکدوم بگم یه چی بد میگی..... جرعت😟
امیر: خب... خب..... باید.....
....
...
..
محراب🦊
_: هرکدوم بگم یه چی بد میگی..... جرعت
امیر: خب... خب..... باید.....
میدونستم الان یه چی میگه که ربط به دخترا داره
امیر: باید لب مهدیس رو ببوسی
مهدیس چشا گرد شد
مهدیس: آقا به من چه
امیر : محراب بدو
_: آقا عوض کن زشته
امیر: اگه نکنی باید بری خانم ملکی بگی میخام بیام خواستگاری دخترتون🤣
(خانم ملکی استاد علوم انسانی و يه دختره ترشیده زشت به نام ژینوس داره که هرکی بگه میخاد بره خواستگاریش تا با دخترش عقدش نکنه ول کن نی)
_: ای باباااا☹️
مهدیس💟
محراب نزدیکم شد من سرمو انداخته بودم پایین با دستش چونمو گرفت و آورد بالا معلوم بود اونم خجالت کشیده بود هی فکر میکردم یهو استاد میاد تو که گرمی لباشو روی لبام حس کردم چشاشو بست و چشامو بستم انگار تو هوا بودم چرا اینطوری شده بودم بعد تقریبا ۴٠ ثانیه یهو در باز شد و ارسلان و دیانا اومدن تو ما از هم جدا شدیم خیلی ترسیدیم فکر کردیم استاد اونا همونجوری خشکشون زده بود
دیانا:اممممم....چیزه....دارید چی کا میکنید
سرمو انداختم پایین خیلی خجالت کشیده بودم
ارسلان: داداش... اینجا.. الان.. با مهدیس
محراب: داداش خفه شو باز نشستیم جرعت حقیقت بازی کنیم به منو امیر رسید گفتم جرعت اینو گف حالا هم زر نزن بیا بتمرگ
ارسلان: بی ادب هول
محراب: گمشوووو بابا
- ۱۵.۴k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط