رمان
#گمشده
#part_10
#آســــیه
عصبی چشمامو روی هم گذاشتم
آسیه:عمر خاموشش کن!
چنددقیقه نگذشته بود که صدای زنگ خونه امد
و بعدش آیبیکه وارد شد...با هیجان به طرفم امد
آیبیکه:اخبارو دیدین؟؟؟فهمیدین آقا عاکف چکار کرده؟؟
عمر:اره خدا خیرش بده...ما نیازی به کمک اونا نداریم
آیبیکه:یعنی قرار نیست بریم؟
با تعجب به طرف آیبیکه برگشتم
آسیه:آیبیکه تو دیوونه شدی؟..من اون مدرسرو ببینم
حالم بد میشه کل خاطرات اون شب تو ذهنم مرور
میشه..تو اگر خیلی دلت میخاد درس بخونی تو
همین مدرسهی محلمون درس بخون
لبشو به دندون گرفت و زیرچشمی بهم نگاه کرد
آیبیکه:درس برای من اهمیتی نداره که...
گفتم بریم تو اون مدرسه خودمون اون آدمو پیدا کنیم
به طرف عمر برگشتم که دیدم اونم مثل من توی فکره...
عمر:آسیه بد نمیگه ها...ماکه نمیتونیم همینطوری
بشینیم تا خودش پیدا بشه باید
خودمون پیداش کنیم!
آسیه:اگر قول بدید کل ذهنتون بزارید روی
پیدا کردن اون آدم...قبوله!
#بــــرکــــ
کلیدرو چرخوندم و وارد خونه شدم...
سوسن روی مبل نشسته بود و انگار منتظر من بود...
برک:نخوابیدی؟
سوسن:بشین باهات حرف دارم!
برک:بیخیال سوسی خستم
سوسن:گفتم بشین
پوفی کشیدم و روی مبل نشستم
سوسن:سوال ازت میپرسم باید راستشو بگی...
اون شب چه اتفاقی افتاد واقعا تو بلایی
سر اون دختره اوردی؟
برای اینکه از واقعیت فرار کنم مجبور بودم
نقش بازی کنم...اخمی کردم و بلند شدم
برک:براوو سوسن خانم..به داداشت
اعتماد نداری
قبل از اینکه بخاد حرفی بزنه سریع
به سمت اتاقم فرار کردم
#part_10
#آســــیه
عصبی چشمامو روی هم گذاشتم
آسیه:عمر خاموشش کن!
چنددقیقه نگذشته بود که صدای زنگ خونه امد
و بعدش آیبیکه وارد شد...با هیجان به طرفم امد
آیبیکه:اخبارو دیدین؟؟؟فهمیدین آقا عاکف چکار کرده؟؟
عمر:اره خدا خیرش بده...ما نیازی به کمک اونا نداریم
آیبیکه:یعنی قرار نیست بریم؟
با تعجب به طرف آیبیکه برگشتم
آسیه:آیبیکه تو دیوونه شدی؟..من اون مدرسرو ببینم
حالم بد میشه کل خاطرات اون شب تو ذهنم مرور
میشه..تو اگر خیلی دلت میخاد درس بخونی تو
همین مدرسهی محلمون درس بخون
لبشو به دندون گرفت و زیرچشمی بهم نگاه کرد
آیبیکه:درس برای من اهمیتی نداره که...
گفتم بریم تو اون مدرسه خودمون اون آدمو پیدا کنیم
به طرف عمر برگشتم که دیدم اونم مثل من توی فکره...
عمر:آسیه بد نمیگه ها...ماکه نمیتونیم همینطوری
بشینیم تا خودش پیدا بشه باید
خودمون پیداش کنیم!
آسیه:اگر قول بدید کل ذهنتون بزارید روی
پیدا کردن اون آدم...قبوله!
#بــــرکــــ
کلیدرو چرخوندم و وارد خونه شدم...
سوسن روی مبل نشسته بود و انگار منتظر من بود...
برک:نخوابیدی؟
سوسن:بشین باهات حرف دارم!
برک:بیخیال سوسی خستم
سوسن:گفتم بشین
پوفی کشیدم و روی مبل نشستم
سوسن:سوال ازت میپرسم باید راستشو بگی...
اون شب چه اتفاقی افتاد واقعا تو بلایی
سر اون دختره اوردی؟
برای اینکه از واقعیت فرار کنم مجبور بودم
نقش بازی کنم...اخمی کردم و بلند شدم
برک:براوو سوسن خانم..به داداشت
اعتماد نداری
قبل از اینکه بخاد حرفی بزنه سریع
به سمت اتاقم فرار کردم
۲.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.