ازدواج قرار دادی
#ازدواج_قرار_دادی
پارت : 7
قای جئون درو باز کرد همون موقع پدرم میخواست بیاد تو دفتر که با روبهرو شدن با جئون تعجب کرد
پدر : آقای جئون!
جئون : عا آقای کیم ما دیگ داشتیم میرفتیم بازم برای شراکتمون تبریک میگم
پدر : منم همینطور به امیددیدار
بعد از اینکه رفتن
پدر : اینجا چیکار میکردن؟
لیا : بابا بیا تو برات توضیح بدم
اومد تو و درو بست منم روی یکی از مبل های روبه روی میزم نشستم پدرم روی مبل روبه روییم نشست
پدر : خب...؟
لیا : میخواستی چی بشه بابا اومده بودن بهم پیشنهاد کار بدن!
پدر : پیشنهاد کار؟ چه کاری ؟
قضیه رو براش تعریف کردم
پدر : بنظرم فرصت خوبیه کلی پیشرفت میکنی ، چی بهشون گفتی؟
لیا : فعلا جوابی ندادم گفتم باید فکر کنم
پدر : مگه ازت خاستگاری کردن که باید فکر کنی😂
لیا : یاااا چه ربطی داره مگ فقط برای خاستگاری فکر میکنن🗿
پدر : به هرحال که پیشنهاد خوبیه
به معنای تایید سرمو تکون دادم
پدر : خب من باید برم به یکی از پروژه ها سر بزنم بعدشم از اونجا میرم خونه تو کِی میری خونه؟
لیا : نمیدونم احتمالا بعداز اینکه به پروژه ها یِ نگاهی انداختم البته اگه وکیل لی کار دیگ ای نریزه رو سرم
سری تکون داد و رفت منم اصلا حوصله نداشتم بعد چند دقیقه از جام بلند شدمو رفتم پشت میز نشستم
انقدر مشغول نگاه کردن به پروژه ها شده بودم که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم
ساعت چنده؟...هااااایم(مثلا خمیازه😂)...یا ساعت 11 شبه؟...شت...انقدر سرگرم شدم که ساعت از دستم در رفته...دیگ وقتشه برم
از سر صندلی بلند شدم پالتومو از رگال گرفتم و رفتم سمت سر دست گیره رو پایین دادم و درو باز کردم ، از اتاق اومدم بیرون
کَسی نبود و شرکت خیلی خلوت بود فقط چنتا از کارکنا بودن از پله ها اومدم پایین رفتم سمت در ورودی یه نگاهی به بیرون انداختم آقای پارک رو ندیدم
یهو یادم اومد
.... امروز یکشنبست؟ ... آخ ... آقای پارک بهم گفته بود قراره امروز زودتر بره خونه و نمیتونه شب منو برسونه خونه... چرا انقدر خنگم من آخه.
رفتم توی دفتر خوشبختانه منشی اونجا بود
لیا : سلام
منشی : سلام خانم اتفاقی افتاده؟میتونم کمکتون کنم؟
لیا : آقای پارک امروز زودتر رفتن ، میشه برام یه تاکسی بگیرین؟
منشی : بله حتما
منتظر موندم تا زنگ بزنه و تاکسی بگیره...
< I hope you enjoyed it🍻 🤍 >
پارت : 7
قای جئون درو باز کرد همون موقع پدرم میخواست بیاد تو دفتر که با روبهرو شدن با جئون تعجب کرد
پدر : آقای جئون!
جئون : عا آقای کیم ما دیگ داشتیم میرفتیم بازم برای شراکتمون تبریک میگم
پدر : منم همینطور به امیددیدار
بعد از اینکه رفتن
پدر : اینجا چیکار میکردن؟
لیا : بابا بیا تو برات توضیح بدم
اومد تو و درو بست منم روی یکی از مبل های روبه روی میزم نشستم پدرم روی مبل روبه روییم نشست
پدر : خب...؟
لیا : میخواستی چی بشه بابا اومده بودن بهم پیشنهاد کار بدن!
پدر : پیشنهاد کار؟ چه کاری ؟
قضیه رو براش تعریف کردم
پدر : بنظرم فرصت خوبیه کلی پیشرفت میکنی ، چی بهشون گفتی؟
لیا : فعلا جوابی ندادم گفتم باید فکر کنم
پدر : مگه ازت خاستگاری کردن که باید فکر کنی😂
لیا : یاااا چه ربطی داره مگ فقط برای خاستگاری فکر میکنن🗿
پدر : به هرحال که پیشنهاد خوبیه
به معنای تایید سرمو تکون دادم
پدر : خب من باید برم به یکی از پروژه ها سر بزنم بعدشم از اونجا میرم خونه تو کِی میری خونه؟
لیا : نمیدونم احتمالا بعداز اینکه به پروژه ها یِ نگاهی انداختم البته اگه وکیل لی کار دیگ ای نریزه رو سرم
سری تکون داد و رفت منم اصلا حوصله نداشتم بعد چند دقیقه از جام بلند شدمو رفتم پشت میز نشستم
انقدر مشغول نگاه کردن به پروژه ها شده بودم که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم
ساعت چنده؟...هااااایم(مثلا خمیازه😂)...یا ساعت 11 شبه؟...شت...انقدر سرگرم شدم که ساعت از دستم در رفته...دیگ وقتشه برم
از سر صندلی بلند شدم پالتومو از رگال گرفتم و رفتم سمت سر دست گیره رو پایین دادم و درو باز کردم ، از اتاق اومدم بیرون
کَسی نبود و شرکت خیلی خلوت بود فقط چنتا از کارکنا بودن از پله ها اومدم پایین رفتم سمت در ورودی یه نگاهی به بیرون انداختم آقای پارک رو ندیدم
یهو یادم اومد
.... امروز یکشنبست؟ ... آخ ... آقای پارک بهم گفته بود قراره امروز زودتر بره خونه و نمیتونه شب منو برسونه خونه... چرا انقدر خنگم من آخه.
رفتم توی دفتر خوشبختانه منشی اونجا بود
لیا : سلام
منشی : سلام خانم اتفاقی افتاده؟میتونم کمکتون کنم؟
لیا : آقای پارک امروز زودتر رفتن ، میشه برام یه تاکسی بگیرین؟
منشی : بله حتما
منتظر موندم تا زنگ بزنه و تاکسی بگیره...
< I hope you enjoyed it🍻 🤍 >
۴.۲k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.