ازدواج قرار دادی
#ازدواج_قرار_دادی
پارت : 8
منتظر موندم تا زنگ بزنه و تاکسی بگیره
منشی : بله متوجه شدم خدانگهدار
لیا : خب؟ گرفتی؟
منشی : نه خانم متاسفانه گفتن ماشین ندارن
لیا : عاا باشه باای
منشی : خداحافظ
وااای خدا الان باید چیکار کنم؟...پیاده برم؟...هووووف
از در رفتم پالتو روی دستم بود
هوا سرد بود و باد میوزید پالتورو با دو دستم گرفتم و پوشیدم داشتم تو خیابون راه میرفتم هوا تاریک بود ولی بخاطر چراغای خیابون میتونستم جلومو ببینم
ماشینو میومدن و میرفتن
رفتم سمت جاده که شاید بتونم به تاکسی گیر بیارم
کلی وایسادم ولی نه انگار همه تاکسی ها دست به یکی کردن امشب از این خیابون رد نشن...هوف ... چه مزخرف ... مگ میشه؟ هیج تاکسی ای نیست؟
دیگ از کنار جاده بودن خسته شده بودم و میخواستم برگردم توی پیاده رو و پیاده برم که یهو یه ماشینی جلوم بوق زد چون روم اونور بود فکر کردم تاکسیه
لیا : اِیول
برگشتم دیدم یه ماشین مشکی با شیشه های دودی هیچیه ماشین معلوم نبود جز مدلش🗿
اولش فکر کردم اشتباه شده داشتم دوباره برمیگشتم که دوباره بوق زد بازم توجهی نکردم که دوباره بوق زد
دیگ واقعا اشتباهی نیست
رفتم جلو و با انگشتم شیشه طرف صندلی کنار راننده رو زدم
که با پایین اومدم شیشه قیافه همون پسره که همراه جئون بود رو دیدم
وااا... حتما دارم اشتباه میکنم... این اینجا چیکار میکنه... یکم با دقت تر نگاه کردم ... نه واقعا مث اینکه خودشه ...
لیا : توو! اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک : نکنه تو خیابون رانندگی کردن هم مشکلی داره؟
چش غره ای رفتم گفتم
لیا : چیکار داشتی همین جوری بوق میزدی؟
جونگکوک : پیاده ای؟
لیا : هوووف اره ، چطور؟
جونگکوک : اولش فکر کردم داری میری سمت ماشینت ولی بعدش که دیدم داری پیاده میری گفتم بیام سوارت کنم!
لیا : خب...
جونگکوک : خب نداره که هوا سرده نمیخوای پیاده بری که؟بشین تو ماشین
اولش نمیخواستم سوار شم ولی راست میگفت هوا خیلی سرد بود
نشستم توی ماشین و درو بستم ...
< I hope you enjoyed it🍻 🤍 >
پارت : 8
منتظر موندم تا زنگ بزنه و تاکسی بگیره
منشی : بله متوجه شدم خدانگهدار
لیا : خب؟ گرفتی؟
منشی : نه خانم متاسفانه گفتن ماشین ندارن
لیا : عاا باشه باای
منشی : خداحافظ
وااای خدا الان باید چیکار کنم؟...پیاده برم؟...هووووف
از در رفتم پالتو روی دستم بود
هوا سرد بود و باد میوزید پالتورو با دو دستم گرفتم و پوشیدم داشتم تو خیابون راه میرفتم هوا تاریک بود ولی بخاطر چراغای خیابون میتونستم جلومو ببینم
ماشینو میومدن و میرفتن
رفتم سمت جاده که شاید بتونم به تاکسی گیر بیارم
کلی وایسادم ولی نه انگار همه تاکسی ها دست به یکی کردن امشب از این خیابون رد نشن...هوف ... چه مزخرف ... مگ میشه؟ هیج تاکسی ای نیست؟
دیگ از کنار جاده بودن خسته شده بودم و میخواستم برگردم توی پیاده رو و پیاده برم که یهو یه ماشینی جلوم بوق زد چون روم اونور بود فکر کردم تاکسیه
لیا : اِیول
برگشتم دیدم یه ماشین مشکی با شیشه های دودی هیچیه ماشین معلوم نبود جز مدلش🗿
اولش فکر کردم اشتباه شده داشتم دوباره برمیگشتم که دوباره بوق زد بازم توجهی نکردم که دوباره بوق زد
دیگ واقعا اشتباهی نیست
رفتم جلو و با انگشتم شیشه طرف صندلی کنار راننده رو زدم
که با پایین اومدم شیشه قیافه همون پسره که همراه جئون بود رو دیدم
وااا... حتما دارم اشتباه میکنم... این اینجا چیکار میکنه... یکم با دقت تر نگاه کردم ... نه واقعا مث اینکه خودشه ...
لیا : توو! اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک : نکنه تو خیابون رانندگی کردن هم مشکلی داره؟
چش غره ای رفتم گفتم
لیا : چیکار داشتی همین جوری بوق میزدی؟
جونگکوک : پیاده ای؟
لیا : هوووف اره ، چطور؟
جونگکوک : اولش فکر کردم داری میری سمت ماشینت ولی بعدش که دیدم داری پیاده میری گفتم بیام سوارت کنم!
لیا : خب...
جونگکوک : خب نداره که هوا سرده نمیخوای پیاده بری که؟بشین تو ماشین
اولش نمیخواستم سوار شم ولی راست میگفت هوا خیلی سرد بود
نشستم توی ماشین و درو بستم ...
< I hope you enjoyed it🍻 🤍 >
۵.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.