ترس شیرینpt
ترس شیرینpt40
-چرا همون موقع که گفتم نرفتی
+برای اینکه بدونم چی باعث شده به این روز بیافتی
با حرفی که زده میشد هانا به عقب قدم برمیداشت و تیهونگ به جلو
-میتونی سنگینی چیزی که قراره بشنوی رو تحمل کنی.
قدمها ادامه پیدا کرد تا جایی که تهیونگ شیشه های خرد شده پشت سر دختر رو دید و برای اینکه پای هانا زخمی نشه قبل از قدمی به عقب به کمر دختر چنگ زد و به بدن خودش کوبید اون ریسمانش بود همیشه برای زنده موندن بهش چنگ میزد. تایید دختر رو ندید اما چشماش مصمم بود و همین صلابتش بود که قلبش رو میفشرد میترسید حقیقت رو به زبون بیاره و گلش پژمرده بشه ناگهان نگاهش لب دختر برخورد کرد و همونجا خونه کرد انگار هر چقدر هم دوری میکرد بازهم به مرکز دنیاش کشیده میشد، مهم نبود چقدر تقلا کنه بازم به خونش بر میگشت.
نمیتونست به خودش اجازه بده که تو این شرایط به دخترش دست بزنه هنوز از ترسیدن هانا میترسید و نمیدونست تا کجا این ادامه داره.
تهیونگ از دختر فاصله گرفت
-بشین
هانا رو مبل نشست و برای لحظه ای تو پذیرایی که پر شده بود از بوی الکل تنها شد.بعد چند دقیقه تهیونگ برگشت کنار دختر نشست و آروم سرش رو روی پاهای دختر گذشت و تو خودش جمع شد.
-مادرم.... سرطان داشت بهم نگفته بود و وقتی فهمیدم که به خاطر ناتوانی پاهاش از روی پله ها افتاد و توی بیمارستان بستری شد.
-دکترا بلافاصله شیمی درمانیش رو شروع کردن چندماه اول حالش خوب شد و میتونست بدون درد بخنده فکر میکردم حالش خوبه.... فکر میکردم اگر درمانش رو ادامه بده میتونم کنار خودم داشته باشمش.
لحن تهیونگ برای هانا کاملا شفاف و گیرا بود.
-اما درست وقتی که توان پاهاش داشت برمیگشت توی بغلم از حال رفت ازش دوباره آزمایش گرفتن و فهمیدن خوب شدنش فقط مقطعی بوده و دیگه امیدی بهش نیست... سرطان کل بدنش رو گرفته بود.
-روزهای آخر به قدری درد داشت که برای زدن آرام بخش التماس میکرد...
جلوی اشکی که توی چشم هاش جمع شده بود رو گرفت و ندید بغضش به دختر منتقل شده و داره پایه پاش عزاداری میکنه.
-چرا همون موقع که گفتم نرفتی
+برای اینکه بدونم چی باعث شده به این روز بیافتی
با حرفی که زده میشد هانا به عقب قدم برمیداشت و تیهونگ به جلو
-میتونی سنگینی چیزی که قراره بشنوی رو تحمل کنی.
قدمها ادامه پیدا کرد تا جایی که تهیونگ شیشه های خرد شده پشت سر دختر رو دید و برای اینکه پای هانا زخمی نشه قبل از قدمی به عقب به کمر دختر چنگ زد و به بدن خودش کوبید اون ریسمانش بود همیشه برای زنده موندن بهش چنگ میزد. تایید دختر رو ندید اما چشماش مصمم بود و همین صلابتش بود که قلبش رو میفشرد میترسید حقیقت رو به زبون بیاره و گلش پژمرده بشه ناگهان نگاهش لب دختر برخورد کرد و همونجا خونه کرد انگار هر چقدر هم دوری میکرد بازهم به مرکز دنیاش کشیده میشد، مهم نبود چقدر تقلا کنه بازم به خونش بر میگشت.
نمیتونست به خودش اجازه بده که تو این شرایط به دخترش دست بزنه هنوز از ترسیدن هانا میترسید و نمیدونست تا کجا این ادامه داره.
تهیونگ از دختر فاصله گرفت
-بشین
هانا رو مبل نشست و برای لحظه ای تو پذیرایی که پر شده بود از بوی الکل تنها شد.بعد چند دقیقه تهیونگ برگشت کنار دختر نشست و آروم سرش رو روی پاهای دختر گذشت و تو خودش جمع شد.
-مادرم.... سرطان داشت بهم نگفته بود و وقتی فهمیدم که به خاطر ناتوانی پاهاش از روی پله ها افتاد و توی بیمارستان بستری شد.
-دکترا بلافاصله شیمی درمانیش رو شروع کردن چندماه اول حالش خوب شد و میتونست بدون درد بخنده فکر میکردم حالش خوبه.... فکر میکردم اگر درمانش رو ادامه بده میتونم کنار خودم داشته باشمش.
لحن تهیونگ برای هانا کاملا شفاف و گیرا بود.
-اما درست وقتی که توان پاهاش داشت برمیگشت توی بغلم از حال رفت ازش دوباره آزمایش گرفتن و فهمیدن خوب شدنش فقط مقطعی بوده و دیگه امیدی بهش نیست... سرطان کل بدنش رو گرفته بود.
-روزهای آخر به قدری درد داشت که برای زدن آرام بخش التماس میکرد...
جلوی اشکی که توی چشم هاش جمع شده بود رو گرفت و ندید بغضش به دختر منتقل شده و داره پایه پاش عزاداری میکنه.
- ۵.۱k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط