پارت ۱۷۳ رمان کت رنگی
پارت ۱۷۳ رمان کت رنگی
#جویی
من: تهیونگ جونگ کوک چه طور فهمید ما کجاییم؟
تهیونگ: از این گردنبندت... یادت رفته؟ ... توش سای جیک داره
یادم افتاد که همون شب بهم اون گردنبد رو داد... حتی یادم که چه حرف های دردناکی بهش زدم... اما اون در اصل نگران من بوده و من ناراحتش کردم... حتی نمیخواستم که اون گردنبد رو بپوشم اما به زور اونو بهم داد... توی چشم هام اشک اومد ... چونه ام می لرزید!
تهیونگ: آروم باش جویی!
من: از این ناراحتم که اون شب ناراحتش کردم! اما اون در اصل نگران من بوده!🥺
بی اختیار از روی تخت بلند شدم.... دلم خیلی درد میکرد اما رفتم سمت میز رو به روی تخت و هودیش رو گرفتم توی دستام! .. خاکی بود .. معلوم بود حسابی کتک کاری کرده بود... به خاطر من!... هودی رو بین دستام گرفتم و توی خودم فشار میدادم!
من: اهع 😭 اون منو نجات داد!.. ت..تهیونگ! .. اهع میشه برم پیشش؟
تهیونگ: نمیشه جویی تو هنوز مریضی! .. بس کن به خودت فشار نیار
من: اما من میخوام ببینمش!
تهیونگ: خوب شدی خودم میبرمت !... اون هودی رو بده به من !
میخواست ازم بگیرش که محکم هودی رو گرفتم
من: نه !! میخوام پیش خودم باشه!
دیگه هیچ حرفی نزد ! داشتم با هودی ور میرفتم که یهو نگاهم روی صورتش زوم شد. گوشه های لبش به خاطر چیزی که بسته بودن توی دهنش زخم شده بود.
#تهیونگ
داشتم با گوشیم ور میرفتم یهو صدای نفس های جویی موجب شد سرمو بالا بیارم .. تازه گریه اش بند اومده بود ... چشم هاش پراز اشک بود اما بی صدا گریه میکرد... موهاش پریشون بود و رنگش پریده بود... مظلوم نگاهم میکرد گوشیمو کنار گذاشتم و صورتشو گرفتم ...
من: چیش.... دستشو روی لبام گذاشت
جویی: شش... حرف نزن درد میگیره !...
من: چی درد میگیره !؟
جویی: گوشه لبت زخم شده ! به خاطر اون کوفتی که کرده بود توی دهنت... تهیونگ متاسفم !😭
من: متاسف بودنت چیزی رو درست میکنه؟ ... فقط به روح و روان خودت آسیب میزنی! ... این درد نداره باور کن ! ... نسبت به دردی که تو میکشی خیلی کمتره !
جویی: من ...
من: حتی نمیتونم تصور کنم وقتی اون آمپول رو بهت زد چه حسی پیدا کردی!...
جویی: تهیونگ !!🥺
من: درد داشت؟ بی حال شدی؟ ... ببین! خودت بیشتر از من آسیب دیدی! پس ساکت باش و استراحت کن!
حرف های جدی با عصاره های بغض رو بهش زدم .. چیزی نداشت بگه. حرفام متاسفانه درست بود. دراز کشید و پشتش رو کرد بهم... گوشیمو باز کردم و به مدیر برنامه ام گفتم که امروز هم کمپانی نمیام...
خیلی ساکت بود... بلند شدم و دراز کشیدم کنارش و از پشت بغلش کردم ...
دستمو بردم روی چشماش ... دستم خیس شد... برخلاف چند ثانیه پیش که سعی میکردم تا گریه اش رو متوقف کنم اینبار نمیدونم چرا اما گذاشتم گریه کنه! نمیدونم چرا اما شروع کردم عین بچه ها باهاش حرف زدن ...
#جویی
من: تهیونگ جونگ کوک چه طور فهمید ما کجاییم؟
تهیونگ: از این گردنبندت... یادت رفته؟ ... توش سای جیک داره
یادم افتاد که همون شب بهم اون گردنبد رو داد... حتی یادم که چه حرف های دردناکی بهش زدم... اما اون در اصل نگران من بوده و من ناراحتش کردم... حتی نمیخواستم که اون گردنبد رو بپوشم اما به زور اونو بهم داد... توی چشم هام اشک اومد ... چونه ام می لرزید!
تهیونگ: آروم باش جویی!
من: از این ناراحتم که اون شب ناراحتش کردم! اما اون در اصل نگران من بوده!🥺
بی اختیار از روی تخت بلند شدم.... دلم خیلی درد میکرد اما رفتم سمت میز رو به روی تخت و هودیش رو گرفتم توی دستام! .. خاکی بود .. معلوم بود حسابی کتک کاری کرده بود... به خاطر من!... هودی رو بین دستام گرفتم و توی خودم فشار میدادم!
من: اهع 😭 اون منو نجات داد!.. ت..تهیونگ! .. اهع میشه برم پیشش؟
تهیونگ: نمیشه جویی تو هنوز مریضی! .. بس کن به خودت فشار نیار
من: اما من میخوام ببینمش!
تهیونگ: خوب شدی خودم میبرمت !... اون هودی رو بده به من !
میخواست ازم بگیرش که محکم هودی رو گرفتم
من: نه !! میخوام پیش خودم باشه!
دیگه هیچ حرفی نزد ! داشتم با هودی ور میرفتم که یهو نگاهم روی صورتش زوم شد. گوشه های لبش به خاطر چیزی که بسته بودن توی دهنش زخم شده بود.
#تهیونگ
داشتم با گوشیم ور میرفتم یهو صدای نفس های جویی موجب شد سرمو بالا بیارم .. تازه گریه اش بند اومده بود ... چشم هاش پراز اشک بود اما بی صدا گریه میکرد... موهاش پریشون بود و رنگش پریده بود... مظلوم نگاهم میکرد گوشیمو کنار گذاشتم و صورتشو گرفتم ...
من: چیش.... دستشو روی لبام گذاشت
جویی: شش... حرف نزن درد میگیره !...
من: چی درد میگیره !؟
جویی: گوشه لبت زخم شده ! به خاطر اون کوفتی که کرده بود توی دهنت... تهیونگ متاسفم !😭
من: متاسف بودنت چیزی رو درست میکنه؟ ... فقط به روح و روان خودت آسیب میزنی! ... این درد نداره باور کن ! ... نسبت به دردی که تو میکشی خیلی کمتره !
جویی: من ...
من: حتی نمیتونم تصور کنم وقتی اون آمپول رو بهت زد چه حسی پیدا کردی!...
جویی: تهیونگ !!🥺
من: درد داشت؟ بی حال شدی؟ ... ببین! خودت بیشتر از من آسیب دیدی! پس ساکت باش و استراحت کن!
حرف های جدی با عصاره های بغض رو بهش زدم .. چیزی نداشت بگه. حرفام متاسفانه درست بود. دراز کشید و پشتش رو کرد بهم... گوشیمو باز کردم و به مدیر برنامه ام گفتم که امروز هم کمپانی نمیام...
خیلی ساکت بود... بلند شدم و دراز کشیدم کنارش و از پشت بغلش کردم ...
دستمو بردم روی چشماش ... دستم خیس شد... برخلاف چند ثانیه پیش که سعی میکردم تا گریه اش رو متوقف کنم اینبار نمیدونم چرا اما گذاشتم گریه کنه! نمیدونم چرا اما شروع کردم عین بچه ها باهاش حرف زدن ...
۷.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.