پارت164
#پارت164
(حسام)
داد زدم: گوه نخور عوضی اشغال، مگه دستم بهت نرسه تیکه بزرگت گوشته! گوه میخوری که چنین شرطی میذاری
یه بار دیگه بگو از زمیت محوت میکنم...
با صدای خندش عصبی تر شدم: خوب گوش کن بیین چی بهش میگم خوب گوشاتو باز کن! ما به اندازه کافی به مهسا بد کردیم به اندازه کافی عذابش دادیم ولی دیگه حق چنین کاری رو نداریم میفهمی؟!
جدی گفت: بیین فقط ما دوتا نبودیم، آرش هم بود ولی زور داره که اون خودشو از ما دور کرده و مقصر شناخته نشده و همه کاسه و کوزه ها سر ما خالی شده! یادته که کار اصلی رو با مهسا اون کرد... یه جوری ا....
داد زدم: خفه شو، خفه نمیخوام صداتو بشنوم این بحث خیلی وقته تموم شه و اینو مطمئن باش اگه یه روزی فهمیدم که مهسا و آرش همو دیدن یا...
نفس عمیقی کشیدم: یا اینکه دلبسته هم شدن آرش رو نابود میکنم همین طور که حامد رو از میان برداشتم اونم برمیدارم!
ولی از خدا میخوام که هیچ وقت اون اتفاق نیفته چون که خودمونم نابود میشیم ولی اینو بگم بهت یاشار اگه به هر دلیلی مهسا و آرش همو دیدن به قیمت نابودی خودمونم آرش رو نابود میکنم...
داد زد: تو خیلی احمقی، خیلی عشق مهسا کورت کرده بدبخت اون حتی تورو ادم حساب نمیکنه که این کارا رو براش انجام میدی!
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده گوشی رو قطع کرد...
(مهسا)
همراه کیوان وارد اتاق شدیم در رو باز کرد کنار رفت تا من اول وارد شدم لبخندی زدم وارد اتاق شدم خودشم پشت سرم
نگاهی به اجزای اتاق انداختم، امروز قرار بود لباسی که واسه فشن شو میپوشم رو تست کنم الان هم با کیوان اومدیم شرکت طراحی لباس...
کیوان: مهسا تو اینجا باش من باید برم الان یه خانومی میاد راهنمایت میکنه به زبان پارسی هم مسلطه پس نگران نباش! یا خودم یا راننده میایم دنبالت!
سری تکون دادم که گفت: ببخش توروخدا همین الان آرش پیام فرستاد و گفت بیا هتل... باید برم...!
لبخندی زدم: مشکلی نیست برو!
چشمکی زد: مراقب خودت باش فعلا...
مهسا: فعلا...
از اتاق خارج شد، حدود نیم ساعتی میشد که اینجا وایستاده بودم ولی خبری از هیچ کس نبود
کم کم داشتم خسته میشدم که در اتاق باز شد و یه زن و یه مرد قوی هیکل تو چارچوب در نمایان شدن... زنه لبخندی زد:
مهسا تویی؟!
با اخم سرمو به نشون مثبت تکون دادم که به مرده اشاره کرد و سمتم اومد... ترس تمام وجودمو گرفت هر قدم که اون مرد بهم نزدیک میشد من یه قدم به عقب برمیداشتم تا جایی که به دیوار خوردم مرد لبخندی زد دقیقا تو دو قدمیم وایستاد.
با ترس گفتم: شما کی هستید؟!
لبخندی زد: میخوام ببرمت پیش مادرت!
لب زدم: مادرم؟
سری تکون داد دستشو بلند کرد و با یه چیز سیاه رنگ محکم کوبید تو سرم جلو چشمام تار شد،و چیزی نفهمیدم جز سیاهی مطلق....
(حسام)
داد زدم: گوه نخور عوضی اشغال، مگه دستم بهت نرسه تیکه بزرگت گوشته! گوه میخوری که چنین شرطی میذاری
یه بار دیگه بگو از زمیت محوت میکنم...
با صدای خندش عصبی تر شدم: خوب گوش کن بیین چی بهش میگم خوب گوشاتو باز کن! ما به اندازه کافی به مهسا بد کردیم به اندازه کافی عذابش دادیم ولی دیگه حق چنین کاری رو نداریم میفهمی؟!
جدی گفت: بیین فقط ما دوتا نبودیم، آرش هم بود ولی زور داره که اون خودشو از ما دور کرده و مقصر شناخته نشده و همه کاسه و کوزه ها سر ما خالی شده! یادته که کار اصلی رو با مهسا اون کرد... یه جوری ا....
داد زدم: خفه شو، خفه نمیخوام صداتو بشنوم این بحث خیلی وقته تموم شه و اینو مطمئن باش اگه یه روزی فهمیدم که مهسا و آرش همو دیدن یا...
نفس عمیقی کشیدم: یا اینکه دلبسته هم شدن آرش رو نابود میکنم همین طور که حامد رو از میان برداشتم اونم برمیدارم!
ولی از خدا میخوام که هیچ وقت اون اتفاق نیفته چون که خودمونم نابود میشیم ولی اینو بگم بهت یاشار اگه به هر دلیلی مهسا و آرش همو دیدن به قیمت نابودی خودمونم آرش رو نابود میکنم...
داد زد: تو خیلی احمقی، خیلی عشق مهسا کورت کرده بدبخت اون حتی تورو ادم حساب نمیکنه که این کارا رو براش انجام میدی!
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده گوشی رو قطع کرد...
(مهسا)
همراه کیوان وارد اتاق شدیم در رو باز کرد کنار رفت تا من اول وارد شدم لبخندی زدم وارد اتاق شدم خودشم پشت سرم
نگاهی به اجزای اتاق انداختم، امروز قرار بود لباسی که واسه فشن شو میپوشم رو تست کنم الان هم با کیوان اومدیم شرکت طراحی لباس...
کیوان: مهسا تو اینجا باش من باید برم الان یه خانومی میاد راهنمایت میکنه به زبان پارسی هم مسلطه پس نگران نباش! یا خودم یا راننده میایم دنبالت!
سری تکون دادم که گفت: ببخش توروخدا همین الان آرش پیام فرستاد و گفت بیا هتل... باید برم...!
لبخندی زدم: مشکلی نیست برو!
چشمکی زد: مراقب خودت باش فعلا...
مهسا: فعلا...
از اتاق خارج شد، حدود نیم ساعتی میشد که اینجا وایستاده بودم ولی خبری از هیچ کس نبود
کم کم داشتم خسته میشدم که در اتاق باز شد و یه زن و یه مرد قوی هیکل تو چارچوب در نمایان شدن... زنه لبخندی زد:
مهسا تویی؟!
با اخم سرمو به نشون مثبت تکون دادم که به مرده اشاره کرد و سمتم اومد... ترس تمام وجودمو گرفت هر قدم که اون مرد بهم نزدیک میشد من یه قدم به عقب برمیداشتم تا جایی که به دیوار خوردم مرد لبخندی زد دقیقا تو دو قدمیم وایستاد.
با ترس گفتم: شما کی هستید؟!
لبخندی زد: میخوام ببرمت پیش مادرت!
لب زدم: مادرم؟
سری تکون داد دستشو بلند کرد و با یه چیز سیاه رنگ محکم کوبید تو سرم جلو چشمام تار شد،و چیزی نفهمیدم جز سیاهی مطلق....
۵.۴k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.