پارت165
#پارت165
(آرش)
لیوان آب رو میز گذاشتم که در اتاق به صدا در اومد رفتم در رو باز کردم با کیوان رو به رو شدم.
متعجب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟!
چشماشو کج کرد: چی چیو اینجا چیکارکنم خودت بهم پی ام دادیا گفتی بیا...!
چشمام گرد : من؟
به خودش اشاره کرد: پ ن پ من! مسخره کردی؟
آرش:جدی میگم من هیچ پی امی واسه تو نفرستادم خودم گفتم با مهسا بری هزار سال نمیگم که برگردی! حالا مهسا کجاست؟!
کیوان: گذاشتم همونجا بمونه دیگه؟!
آرش: خودش تنها؟!
محکم کوبیدم رو پیشونیم: وای از تو، تو چطور همیچنین کاری کردی اخه! چرا تنها گذاشتیش؟!
رفتم سمت تخت گوشیمو برداشتم، روشنش کردم و رفتم تل... بیا ییین هیچ پیامی به تو ندادم!
گوشی رو از تو جیبیش درآورد و کنارم وایستاد...
کیوان: بیین!
گوشی رو از دستش گرفتم دقیق به صفحه ش نگاه کردم از طرف من بود گفته بودم سریع بیا پیشم منتظرتم ولی چرا من یادم نمیاد!
سوالی نگاهش کردم که ذهنم رفت سمت چند ساعت قبل....
(فلش بک به چند ساعت قبل)
تک خنده ایی کرد رو به غفوری گفتم: همه ی ما میخوایم که در این شو برنده شیم و رقابت سنگینی بیینمونه!
سری تکون داد: آره ولی آرش این مدلت خیلی برام آشناست حس میکنم جایی دیدمش و اینکه یه نفر رو میشناسم شباهت عجیبی به ایشون داره! البته اون زن یکم مسنه...
ابرویی بالا انداختم: جالبه! اون زنه چیکاره توعه؟!
لبخندی زد: خالمه! اینجا زندگی میکنه...!
سری تکون دادم: خوبه!
دستی به گوشه لبش کشید: باید مطمئن شم که این دختر همون دختره!
مشکوک پرسیدم: چیزی گفتی؟!
سری تکون داد نه اصلا... نگاه مو تو کل هتل چرخوندم که نگاهم رو یه دوست ثابت موند یه با اجازه گفتم از جام بلند شدم....
بعد از خوش و بش با دوستم اومدم سرجام نشستم ولی خبری از غفوری نبود و صفحه گوشیمم روشن بود اول فکر کردم کسی زنگ زده ولی هیچ خبری نبود منم بیخیال فکر کردن شدم...
(زمان حال)
زدم به شونه کیوان: باید بریم؟!
کتمو از رو صندلی برداشتم فوری از اتاق اومدم بیرون همین طور که کتمو میپوشیدم کیوان گفت:
چی شده؟!
بیا بریم تو راه بهت میگم! از هتل ییرون اومدیم سوار ماشین شدیم یک راست روندم سمت شرکت طراحی...
جلو شرکت ماشین رو زدم رو ترمز به سرعت از ماشین پیاده شدیم با دو وارد شرکت شدیم ولی پرنده هم پر نمیزد...
کیوان: از این طرف!
به دستش نگاه کردم که سالن رو به رو نشون میداد، وارد سالن شدیم در یه اتاق رو باز کرد اول کیوان بعد من وارد اتاق شدیم...
متعجب به اتاق نگاه کردم ولی هیچ کس نبود...
کیوان: اینجا بود باهم اومدیم اینجا گفتم صبر کن میام دنبالت ولی....
پوفی کشیدم چرخی تو اتاق زدم وقتی چیزی پیدا نکردم عصبی پامو به میز کوبیدم که زیر میز یه چیزی توجه مو جلب کرد و...
(آرش)
لیوان آب رو میز گذاشتم که در اتاق به صدا در اومد رفتم در رو باز کردم با کیوان رو به رو شدم.
متعجب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟!
چشماشو کج کرد: چی چیو اینجا چیکارکنم خودت بهم پی ام دادیا گفتی بیا...!
چشمام گرد : من؟
به خودش اشاره کرد: پ ن پ من! مسخره کردی؟
آرش:جدی میگم من هیچ پی امی واسه تو نفرستادم خودم گفتم با مهسا بری هزار سال نمیگم که برگردی! حالا مهسا کجاست؟!
کیوان: گذاشتم همونجا بمونه دیگه؟!
آرش: خودش تنها؟!
محکم کوبیدم رو پیشونیم: وای از تو، تو چطور همیچنین کاری کردی اخه! چرا تنها گذاشتیش؟!
رفتم سمت تخت گوشیمو برداشتم، روشنش کردم و رفتم تل... بیا ییین هیچ پیامی به تو ندادم!
گوشی رو از تو جیبیش درآورد و کنارم وایستاد...
کیوان: بیین!
گوشی رو از دستش گرفتم دقیق به صفحه ش نگاه کردم از طرف من بود گفته بودم سریع بیا پیشم منتظرتم ولی چرا من یادم نمیاد!
سوالی نگاهش کردم که ذهنم رفت سمت چند ساعت قبل....
(فلش بک به چند ساعت قبل)
تک خنده ایی کرد رو به غفوری گفتم: همه ی ما میخوایم که در این شو برنده شیم و رقابت سنگینی بیینمونه!
سری تکون داد: آره ولی آرش این مدلت خیلی برام آشناست حس میکنم جایی دیدمش و اینکه یه نفر رو میشناسم شباهت عجیبی به ایشون داره! البته اون زن یکم مسنه...
ابرویی بالا انداختم: جالبه! اون زنه چیکاره توعه؟!
لبخندی زد: خالمه! اینجا زندگی میکنه...!
سری تکون دادم: خوبه!
دستی به گوشه لبش کشید: باید مطمئن شم که این دختر همون دختره!
مشکوک پرسیدم: چیزی گفتی؟!
سری تکون داد نه اصلا... نگاه مو تو کل هتل چرخوندم که نگاهم رو یه دوست ثابت موند یه با اجازه گفتم از جام بلند شدم....
بعد از خوش و بش با دوستم اومدم سرجام نشستم ولی خبری از غفوری نبود و صفحه گوشیمم روشن بود اول فکر کردم کسی زنگ زده ولی هیچ خبری نبود منم بیخیال فکر کردن شدم...
(زمان حال)
زدم به شونه کیوان: باید بریم؟!
کتمو از رو صندلی برداشتم فوری از اتاق اومدم بیرون همین طور که کتمو میپوشیدم کیوان گفت:
چی شده؟!
بیا بریم تو راه بهت میگم! از هتل ییرون اومدیم سوار ماشین شدیم یک راست روندم سمت شرکت طراحی...
جلو شرکت ماشین رو زدم رو ترمز به سرعت از ماشین پیاده شدیم با دو وارد شرکت شدیم ولی پرنده هم پر نمیزد...
کیوان: از این طرف!
به دستش نگاه کردم که سالن رو به رو نشون میداد، وارد سالن شدیم در یه اتاق رو باز کرد اول کیوان بعد من وارد اتاق شدیم...
متعجب به اتاق نگاه کردم ولی هیچ کس نبود...
کیوان: اینجا بود باهم اومدیم اینجا گفتم صبر کن میام دنبالت ولی....
پوفی کشیدم چرخی تو اتاق زدم وقتی چیزی پیدا نکردم عصبی پامو به میز کوبیدم که زیر میز یه چیزی توجه مو جلب کرد و...
۱۳.۵k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.