پارت162
#پارت162
جلو خونه م ماشین رو نگهداشت، تکونی به مهسا دادم.
آرش: مهسا مهسا مهسا
ولی جواب نشنیدم سرشو گذاشت رو پشتی صندلی آروم از ماشین پیدا شدم ماشین دور زدم در سمت مهسا رو باز کردم خم شدم یه دستمو از زیر زانوش و دست دیگه مو زیر سرش گذاشتم بغلش گرفتم رفتم سمت خونه!
به سختی در خونه رو باز کردم با پام بستم یک راست رفتم سمت اتاق خوابم مهسا رو گذاشتم رو تخت
کنارش رو تخت نشستم هوای خونه گرم بود کتمو از دور شونه ش برداشتم آروم دکمه ی مانتوشو باز کردم
از تنش درآوردم چه خواب سنگینی داره! کفشاشم از پاش درآوردم پایین تخت گذاشتم.
از تو کمد یه ملافه در آوردم روش کشیدم از اتاق اومدم بیرون، کلافه دستی تو موهام کشیدم خودمو پرت کردم رو مبل ....
نفهمیدم کی خوابم برد!
(مهسا)
با نوری که تو چشم خورد اروم چشمامو باز کردم نگاهی به فضای نااشنا اتاق انداختم صاف سر جام نشستم...
با بلند شدنم درد عجیبی تو سرم پیچید یه اخ گفتم و دستمو رو سرم گذاشتم، چشمامو ریز کردم به در و دیوار اتاق نگاه کردم
یه تخت دو نفره با یه کمد بزرگ یه آینه قدی گوشه اتاق و یه میز ارایش که پر بود از ادکلن....
و این نشون میداد اینجا اتاق یه پسره ولی کی خدا میدونه!
از تخت پایین اومدم اروم از اتاق رفتم بیرون ولی کسی تو پذیرایی نبود، یه صداهایی از تو آشپزخونه میومد راهمو کج کردم اونجا...
همزمان با من آرش هم از آشپزخونه اومد بیرون.
آرش: عه، صبحت بخیر بیا صبحونه بخور اماده ست.
مهسا: صبح توام بخیر ، اینجا کجاست؟!
همین طور که از کنارم رد میشد گفت: خونمه!
شونه ایی بالا انداختم وارد آشپزخونه شدم با دیدن میز دهنم مثله یه غار باز موند....
میز پر بود از کرع، پنیر،آبمیوه،نون تست،مربا،عسل و...اینا رو کی میخواد بخوره اخه!
آرش:من!
متعجب به عقب برگشتم گیج گفتم: هان؟
اومد رو یکی از صندلی ها نشست: تو گفتی کی میخواد اینا رو بخوره منم گفتم من!
اهانی گفتم، رو یکی از صندلی ها نشستم مشغول خوردن شدم!
هنوز دو لقمه نخورده بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد، آرش از جاش بلند شد و رفت در رو باز کرد بعد از چند دقیقه صدای کیوان به گوش رسید!
(آرش)
در رو باز کردم که کیوان جلوم نمایان شد اخمی بهش کردم که کنارم زد. به شوخی گفت:
دیشب که خونه نیومدی فکر کردم دست یه هوری رو گرفتی آوردی اینجا بعد اهوم اهوم....
هر چقدر با چشم و ابرو اشاره میکردم ساکت باشه ولی اون عین خیالش نبود...
کیوان: چیه چرا اینجوری میکنی؟! چشمات کج میشه ها! کسی که نیست خب بگو بیینم دیشب خوش گذشت خوب کر....
برگشت عقب با دیدن مهسا حرف تو دهنش ماسید بعد از چند دقیقه متعجب گفت:
درست میبینم؟ تو...تو با آرش اینجا چیکار میکنی؟!
مهسا نگاهی به من انداخت بدون اینکه بذارم مهسا چیزی بگه محکم زدم رو شونه کیوان که صداش در اومد.
آرش:مهسا دیشب حالش بد بود اوردمش اینجا...!
بدون اینکه اجازه بحث اضافه ایی رو بهش بدم بازوی مهسا رو گرفتم و بردم تو آشپزخونه!
(حامد)
کلافه شقایق رو کنار زدم رفتم، از تخت پایین اومدم رفتم دستشویی جلوی روشویی وایستادم دستامو دو طرف روشویی گذاشتم نگاهمو دوختم به آینه...!
دیشب اونجا بود خودم دیدمش وقتی که داشت با اون پسره میرفت هه حتما اونم دوست پسر جدیدشه!
شیر اب رو باز کردم کلافه دو مشت آب زدم به صورتم، چرا دیشب اومده بود؟ اونجا چیکار میکرد؟
بیخیال فکر کردن شدم و از دستشویی بیرون اومدم!
با دیدن چشمای باز شقایق لبخند بی جونی زدم بلند شد و سر جاش نشست موهاشو با دست عقب زد.
شقایق:چیزی شده عزیزم؟!
حامد: نه گلم!
شقایق: پس چته؟!
شونه ایی به معنی هیچی بالا انداختم، سری تکون داد و هیچی نگفت!
جلو خونه م ماشین رو نگهداشت، تکونی به مهسا دادم.
آرش: مهسا مهسا مهسا
ولی جواب نشنیدم سرشو گذاشت رو پشتی صندلی آروم از ماشین پیدا شدم ماشین دور زدم در سمت مهسا رو باز کردم خم شدم یه دستمو از زیر زانوش و دست دیگه مو زیر سرش گذاشتم بغلش گرفتم رفتم سمت خونه!
به سختی در خونه رو باز کردم با پام بستم یک راست رفتم سمت اتاق خوابم مهسا رو گذاشتم رو تخت
کنارش رو تخت نشستم هوای خونه گرم بود کتمو از دور شونه ش برداشتم آروم دکمه ی مانتوشو باز کردم
از تنش درآوردم چه خواب سنگینی داره! کفشاشم از پاش درآوردم پایین تخت گذاشتم.
از تو کمد یه ملافه در آوردم روش کشیدم از اتاق اومدم بیرون، کلافه دستی تو موهام کشیدم خودمو پرت کردم رو مبل ....
نفهمیدم کی خوابم برد!
(مهسا)
با نوری که تو چشم خورد اروم چشمامو باز کردم نگاهی به فضای نااشنا اتاق انداختم صاف سر جام نشستم...
با بلند شدنم درد عجیبی تو سرم پیچید یه اخ گفتم و دستمو رو سرم گذاشتم، چشمامو ریز کردم به در و دیوار اتاق نگاه کردم
یه تخت دو نفره با یه کمد بزرگ یه آینه قدی گوشه اتاق و یه میز ارایش که پر بود از ادکلن....
و این نشون میداد اینجا اتاق یه پسره ولی کی خدا میدونه!
از تخت پایین اومدم اروم از اتاق رفتم بیرون ولی کسی تو پذیرایی نبود، یه صداهایی از تو آشپزخونه میومد راهمو کج کردم اونجا...
همزمان با من آرش هم از آشپزخونه اومد بیرون.
آرش: عه، صبحت بخیر بیا صبحونه بخور اماده ست.
مهسا: صبح توام بخیر ، اینجا کجاست؟!
همین طور که از کنارم رد میشد گفت: خونمه!
شونه ایی بالا انداختم وارد آشپزخونه شدم با دیدن میز دهنم مثله یه غار باز موند....
میز پر بود از کرع، پنیر،آبمیوه،نون تست،مربا،عسل و...اینا رو کی میخواد بخوره اخه!
آرش:من!
متعجب به عقب برگشتم گیج گفتم: هان؟
اومد رو یکی از صندلی ها نشست: تو گفتی کی میخواد اینا رو بخوره منم گفتم من!
اهانی گفتم، رو یکی از صندلی ها نشستم مشغول خوردن شدم!
هنوز دو لقمه نخورده بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد، آرش از جاش بلند شد و رفت در رو باز کرد بعد از چند دقیقه صدای کیوان به گوش رسید!
(آرش)
در رو باز کردم که کیوان جلوم نمایان شد اخمی بهش کردم که کنارم زد. به شوخی گفت:
دیشب که خونه نیومدی فکر کردم دست یه هوری رو گرفتی آوردی اینجا بعد اهوم اهوم....
هر چقدر با چشم و ابرو اشاره میکردم ساکت باشه ولی اون عین خیالش نبود...
کیوان: چیه چرا اینجوری میکنی؟! چشمات کج میشه ها! کسی که نیست خب بگو بیینم دیشب خوش گذشت خوب کر....
برگشت عقب با دیدن مهسا حرف تو دهنش ماسید بعد از چند دقیقه متعجب گفت:
درست میبینم؟ تو...تو با آرش اینجا چیکار میکنی؟!
مهسا نگاهی به من انداخت بدون اینکه بذارم مهسا چیزی بگه محکم زدم رو شونه کیوان که صداش در اومد.
آرش:مهسا دیشب حالش بد بود اوردمش اینجا...!
بدون اینکه اجازه بحث اضافه ایی رو بهش بدم بازوی مهسا رو گرفتم و بردم تو آشپزخونه!
(حامد)
کلافه شقایق رو کنار زدم رفتم، از تخت پایین اومدم رفتم دستشویی جلوی روشویی وایستادم دستامو دو طرف روشویی گذاشتم نگاهمو دوختم به آینه...!
دیشب اونجا بود خودم دیدمش وقتی که داشت با اون پسره میرفت هه حتما اونم دوست پسر جدیدشه!
شیر اب رو باز کردم کلافه دو مشت آب زدم به صورتم، چرا دیشب اومده بود؟ اونجا چیکار میکرد؟
بیخیال فکر کردن شدم و از دستشویی بیرون اومدم!
با دیدن چشمای باز شقایق لبخند بی جونی زدم بلند شد و سر جاش نشست موهاشو با دست عقب زد.
شقایق:چیزی شده عزیزم؟!
حامد: نه گلم!
شقایق: پس چته؟!
شونه ایی به معنی هیچی بالا انداختم، سری تکون داد و هیچی نگفت!
۲۶.۲k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.