پارت163
#پارت163
(آرش)
حوله مو برداشتم برم حموم که در اتاق زده شد پوفی کشیدم در رو باز کردم کیوان لبخندی زد و کنارم زد یک راست رفت رو تخت دراز کشید!
در رو بستم: کاری داشتی؟!
سرشو یکم بلند کرد: خیر! فقط میخواستم تختتو امتحان کنم!
سری به نشونه تاسف تکون دادم و وارد حموم شدم....
بعد از یه دوش چند دقیقه حوله رو دور کمرم پیچیدم از حموم بیرون اومدم. متعجب به رو تخت نگاه کردم که آقا خوابش برده....
زیر لب احمقی نثارش کردم سمت چمدون رفتم درشو باز کردم یه تیشرت با یه شلوارک توسی در آوردم!
آرش: که چی بشه؟!
شراره نگاهی بهم انداخت: که هیچی نشه ولی خوب گوش کن ببین چی میگم مهسا با اینکه تازه کاره ولی کارش خوبه! پس خوب فکر کن...
متفکر بهش نگاه کردم: بهش فکر نمیکنم تا زمانی که مهسا خودشم به این باور برسه که کارش خوبه!
اخماشو تو هم کشید: میرسه نترس... فقط یکم زمان میبره! اگه این بار موفق شه دفعات بعدی هم میشه.
اشاره ایی به پشت سرم کرد: هیس داره میاد!
مهسا با یه لبخند اومد کنار شراره نسشت
مهسا:صبح تون بخیر!
شراره جوابشو داد ولی من خیره بهش بودم اگه بتونه اون کار رو انجام بده عالی میشه ولی اگه شرط قبول نکنه چی؟!
با صدای مهسا به خودم اومدم: چیزی شده؟!
سری به نشونه نه تکون دادم بدون هیچ حرفی مشغول حرف زدن با شراره شد...
(حسام)
حسام: اره خانوم رفته دبی.
یاشار:مطمئنی؟!
پوفی کشیدم: بله، خودم بلیط شو دیدم!
یاشار : به نظرت عجیب نیست؟
مشکوک گفتم: واسه چی؟!
یاشار: بیین تو چند روز پیش گفتی که آرش هم گفته میره دبی و همزمان با اون مهسا هم رفته دبی و گفتی که خود آرش گفته که شرکت مد و فشن داره و از قضا مهسا هم تو شرکت مد و فشن کار میکنه و ن...
پریدم وسط حرفش: اه بنال بیینم چی میگی! یعنی چی اینا!
پوفی کشید: من میگم مهسا با آرش کار میکنه!
عصبی گفتم: نه غیر ممکنه، اگه آرش مهسا رو یادش نیاد صددرصد مهسا آرش رو میشناسه و اینطوری هیچ وقت ساکت نمیوند! نه همو ندیدن.
یاشار: حاضری شرط ببندیم؟!
حسام: سر چی؟
متفکر گفت:امم بذار فکر کنم آهان فهمیدم!
مکثی کرد: سر اینکه....
(مهسا)
عصبی به شراره نگاه کردم دیگه واقعا خسته شده بودم از صبح هر کاری که انجام میدادم یه ایراد میگرفت...
کلافه گفتم: بسه توروخدا...خسته شدم!
از جاش بلند شد روبه روم وایستاد شونه مو گرفت تکونی بهم داد:
خسته شدم معنایی نداره تو کمتر از یه هفته دیگه میری رو صحنه جایی که با بهترین مدل ها رقابت میکنی پس تلاش خودتو بکن چون قراره ستاره شی!
لب زدم : من نمیتونم!
محکم تر تکونی بهم دادم: نمیتونم نداریم تو میتونی
ازم جدا شد بلندتر از قبل داد زد:
تو میتونی، میتونی!
(آرش)
حوله مو برداشتم برم حموم که در اتاق زده شد پوفی کشیدم در رو باز کردم کیوان لبخندی زد و کنارم زد یک راست رفت رو تخت دراز کشید!
در رو بستم: کاری داشتی؟!
سرشو یکم بلند کرد: خیر! فقط میخواستم تختتو امتحان کنم!
سری به نشونه تاسف تکون دادم و وارد حموم شدم....
بعد از یه دوش چند دقیقه حوله رو دور کمرم پیچیدم از حموم بیرون اومدم. متعجب به رو تخت نگاه کردم که آقا خوابش برده....
زیر لب احمقی نثارش کردم سمت چمدون رفتم درشو باز کردم یه تیشرت با یه شلوارک توسی در آوردم!
آرش: که چی بشه؟!
شراره نگاهی بهم انداخت: که هیچی نشه ولی خوب گوش کن ببین چی میگم مهسا با اینکه تازه کاره ولی کارش خوبه! پس خوب فکر کن...
متفکر بهش نگاه کردم: بهش فکر نمیکنم تا زمانی که مهسا خودشم به این باور برسه که کارش خوبه!
اخماشو تو هم کشید: میرسه نترس... فقط یکم زمان میبره! اگه این بار موفق شه دفعات بعدی هم میشه.
اشاره ایی به پشت سرم کرد: هیس داره میاد!
مهسا با یه لبخند اومد کنار شراره نسشت
مهسا:صبح تون بخیر!
شراره جوابشو داد ولی من خیره بهش بودم اگه بتونه اون کار رو انجام بده عالی میشه ولی اگه شرط قبول نکنه چی؟!
با صدای مهسا به خودم اومدم: چیزی شده؟!
سری به نشونه نه تکون دادم بدون هیچ حرفی مشغول حرف زدن با شراره شد...
(حسام)
حسام: اره خانوم رفته دبی.
یاشار:مطمئنی؟!
پوفی کشیدم: بله، خودم بلیط شو دیدم!
یاشار : به نظرت عجیب نیست؟
مشکوک گفتم: واسه چی؟!
یاشار: بیین تو چند روز پیش گفتی که آرش هم گفته میره دبی و همزمان با اون مهسا هم رفته دبی و گفتی که خود آرش گفته که شرکت مد و فشن داره و از قضا مهسا هم تو شرکت مد و فشن کار میکنه و ن...
پریدم وسط حرفش: اه بنال بیینم چی میگی! یعنی چی اینا!
پوفی کشید: من میگم مهسا با آرش کار میکنه!
عصبی گفتم: نه غیر ممکنه، اگه آرش مهسا رو یادش نیاد صددرصد مهسا آرش رو میشناسه و اینطوری هیچ وقت ساکت نمیوند! نه همو ندیدن.
یاشار: حاضری شرط ببندیم؟!
حسام: سر چی؟
متفکر گفت:امم بذار فکر کنم آهان فهمیدم!
مکثی کرد: سر اینکه....
(مهسا)
عصبی به شراره نگاه کردم دیگه واقعا خسته شده بودم از صبح هر کاری که انجام میدادم یه ایراد میگرفت...
کلافه گفتم: بسه توروخدا...خسته شدم!
از جاش بلند شد روبه روم وایستاد شونه مو گرفت تکونی بهم داد:
خسته شدم معنایی نداره تو کمتر از یه هفته دیگه میری رو صحنه جایی که با بهترین مدل ها رقابت میکنی پس تلاش خودتو بکن چون قراره ستاره شی!
لب زدم : من نمیتونم!
محکم تر تکونی بهم دادم: نمیتونم نداریم تو میتونی
ازم جدا شد بلندتر از قبل داد زد:
تو میتونی، میتونی!
۹.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.