ناجی پارت ۵۴
#ناجی #پارت_۵۴
خندیدم و پله هارو اومدم پایین و ب سمت اشپزخونه رفتم میز صبحونه رو ک چیدم امیر علی هم اومد و گفت
~خوبی؟!
+تو مشخصه خیلی بهتر شدی
خندید و گفت
~اره دنیا ی رنگ دیگ ای گرفته
+ولی ی اتفاقی افتاده
~چی
+قبل اینک بیدار شی یلدا اومده بود رو مبل نشسته بود رفتارتو دید و سلام کرد و جواب ندادی قهر کرد و رفت
یهو با ترس و وحشت گفت
~یا خدا چرا
منو احسان زدیم زیر خنده من با خنده گفتم
+یعنی انقدر دیدت از بین رفته بود و عقلت پریده بود ک نفهمیدی ک کسی سر صبحی نمیاد و نیومده
امیر علی گفت
~ای نامردا
خندید و روی صندلی نشست احسان اقاجونو ارام جون رو صدا کرد نگار هم بیدار شد محمد هم رفت تا ی نون سنگک داغ بخره
اقاجون گفت
×دخترم زحمت بکش واسه صبحونه تخم مرغ بزن ک حسابی هوس کردم
لبخندی زدم و چشمی گفتم و برای همه تخم مرغ زدم با نون داغی ک محمد خرید خیلی مزه داد
بعد از خوردن صبحونه اقاجون رو ب ارام جون گفت
×امروز میخوام ب یاد اون قدیما ببرمت ی جا دیزی بخوریم
ارام جون گفت
'ن اصلا هم امروز مهمون داریم هم بدون بچه ها ن
×تا مهمونا بیان ما هم میایم ی بارم با بچه ها میریم
ارام جون دیگ مخالفتی نکرد و بعد خوردن صبحونه اماده شد و رفتن و همه ی ما تو حیاط بدرقه کردیم وقتی ماشین اقاجون از حیاط بیرون رفت و محمد درو بست همه ی ما انگاری ک یکی دنبالمون کرده ریختیم تو خونه من و امیر علی رفتیم برنج بار گزاشتیم و ناهار امروزو گزاشتم نگار و محمد هم میز بزرگی رو گوشه خونه واسه سلف سرویس کردن شام گزاشتن و در حال تزیین بودن احسان هم با ی دست مشغول دستمال کشیدن میزها بود ساعت ب سرعت در حرکت بود و خونه در حال چیدن وقتی از رو ب رو سمت در خونه ب سالن نگاه میکردی سمت راست خونه ی میز بزرگ برای سلف سرویس بود و ی میز کوچیک تر بغل اون میز برای ظرف و قاشق و چنگال بود ک محمد و نگار و احسان در حال چیدن بودن روبه رو یک میز بزرگ گرد بود برای گزاشتن کیک ک قرار بود ک بعد ناهار تزیین بشه سمت چپ هم مبل و میز و صندلی چیده بودیم ک مهمونا بشینن و کنار اشپزخونه ی میز بزرگ دیگ برای چیدمان ابمیوه و شیرینی و میوه بودهمه چیز همون چیزی شده بود ک من تصورشو داشتم وقتی نزدیک ناهار شد از خستگی همه ی گوشه افتادیم ب زور بلند شدم ناهارو اوردم اونقدر خسته بودن ک نای غذا خوردن هم نداشتن بعد از خوردن ناهار و جمع کردنش فقط ۴ساعت وقت داشتیم و هنوز تزیین نکرده بودیم احسان و امیر علی بازار گل رفتن تا گل رز قرمزوسفیدبخرن تا پرپر کنیم و روی زمین بریزیم منو نگار و محمد خونه موندیم تا تزیین کنیم کارگرایی ک اقا جون واسه مهمونی گفته بود بیان اومده بودن و دیگ مدیریت غذا دست اونا بود
خندیدم و پله هارو اومدم پایین و ب سمت اشپزخونه رفتم میز صبحونه رو ک چیدم امیر علی هم اومد و گفت
~خوبی؟!
+تو مشخصه خیلی بهتر شدی
خندید و گفت
~اره دنیا ی رنگ دیگ ای گرفته
+ولی ی اتفاقی افتاده
~چی
+قبل اینک بیدار شی یلدا اومده بود رو مبل نشسته بود رفتارتو دید و سلام کرد و جواب ندادی قهر کرد و رفت
یهو با ترس و وحشت گفت
~یا خدا چرا
منو احسان زدیم زیر خنده من با خنده گفتم
+یعنی انقدر دیدت از بین رفته بود و عقلت پریده بود ک نفهمیدی ک کسی سر صبحی نمیاد و نیومده
امیر علی گفت
~ای نامردا
خندید و روی صندلی نشست احسان اقاجونو ارام جون رو صدا کرد نگار هم بیدار شد محمد هم رفت تا ی نون سنگک داغ بخره
اقاجون گفت
×دخترم زحمت بکش واسه صبحونه تخم مرغ بزن ک حسابی هوس کردم
لبخندی زدم و چشمی گفتم و برای همه تخم مرغ زدم با نون داغی ک محمد خرید خیلی مزه داد
بعد از خوردن صبحونه اقاجون رو ب ارام جون گفت
×امروز میخوام ب یاد اون قدیما ببرمت ی جا دیزی بخوریم
ارام جون گفت
'ن اصلا هم امروز مهمون داریم هم بدون بچه ها ن
×تا مهمونا بیان ما هم میایم ی بارم با بچه ها میریم
ارام جون دیگ مخالفتی نکرد و بعد خوردن صبحونه اماده شد و رفتن و همه ی ما تو حیاط بدرقه کردیم وقتی ماشین اقاجون از حیاط بیرون رفت و محمد درو بست همه ی ما انگاری ک یکی دنبالمون کرده ریختیم تو خونه من و امیر علی رفتیم برنج بار گزاشتیم و ناهار امروزو گزاشتم نگار و محمد هم میز بزرگی رو گوشه خونه واسه سلف سرویس کردن شام گزاشتن و در حال تزیین بودن احسان هم با ی دست مشغول دستمال کشیدن میزها بود ساعت ب سرعت در حرکت بود و خونه در حال چیدن وقتی از رو ب رو سمت در خونه ب سالن نگاه میکردی سمت راست خونه ی میز بزرگ برای سلف سرویس بود و ی میز کوچیک تر بغل اون میز برای ظرف و قاشق و چنگال بود ک محمد و نگار و احسان در حال چیدن بودن روبه رو یک میز بزرگ گرد بود برای گزاشتن کیک ک قرار بود ک بعد ناهار تزیین بشه سمت چپ هم مبل و میز و صندلی چیده بودیم ک مهمونا بشینن و کنار اشپزخونه ی میز بزرگ دیگ برای چیدمان ابمیوه و شیرینی و میوه بودهمه چیز همون چیزی شده بود ک من تصورشو داشتم وقتی نزدیک ناهار شد از خستگی همه ی گوشه افتادیم ب زور بلند شدم ناهارو اوردم اونقدر خسته بودن ک نای غذا خوردن هم نداشتن بعد از خوردن ناهار و جمع کردنش فقط ۴ساعت وقت داشتیم و هنوز تزیین نکرده بودیم احسان و امیر علی بازار گل رفتن تا گل رز قرمزوسفیدبخرن تا پرپر کنیم و روی زمین بریزیم منو نگار و محمد خونه موندیم تا تزیین کنیم کارگرایی ک اقا جون واسه مهمونی گفته بود بیان اومده بودن و دیگ مدیریت غذا دست اونا بود
۱۶.۷k
۱۰ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.