𝚂𝚑𝚘𝚝4 🌅🍂
𝚂𝚑𝚘𝚝4 🌅🍂
یکی از کارکنان اورژانس : ببخشید خانم فکر کنم اقای شوگا همسرتون باشن ایشون حالشون بد شد ما اوردیمشون بیمارستان آخرین شماره ای که باهاش تماس گرفته شما بودید ما هم به شما زنگ زدیم
ا/ت : چه اتفاقی افتاده؟ حالش خوبه؟
گفت : بله حالشون خوبه ولی مادرشونو از دست دادن لطفا زود تر بیاید تا کار های مرخص این آقا و دفن مادرشونو درست کنید
ا/ت : کدوم بیمارستان
اسم بیمارستانو گفت سریع حاضر شدم و سوار ماشین شدم با آخرین سرعت میرفتم یعنی چیشده چرا اینطوری شد یهو
وقتی رسیدم رفتم داخل از منشی اتاق شوگا رو پرسیدم رفتم سمت اتاق درو باز کردم و رفتم داخل بیهوش بود روی صندلی نشستم باورم نمیشه چرا باید برای مامانش این اتفاق بیوفته اونم مثل مامان خودم بود مثل مامان نداشتم بود خیلی در حقم لطف کرده بود دلم میسوخت که چرا رفته نم اشکو داخل چشمام حس میکردم یه لحظه چشمم خورد به شوگا چشماش باز بود داشت به من نگاه میکرد سریع رفتم کنارش نشستم
ا/ت : حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟ درد داری؟
شوگا : مامانم ا اون همش یه خواب بود دیگه مگه نه
سرمو پایین گرفتم که داد زد
شوگا : بگو ا/ت.. بگو که همش یه خواب بوده
بهش نگاه کردم چقدر داغون شده بود تاحالا انقدر شکسته ندیده بودمش
بغلش کردم
ا/ت : خواب نبوده
با خیس شدن سرشونه ی لباسم فهمیدم داره گریه میکنه طولی نکشید که محکم بغلم کرد و سرشو برد لای موهام و اشک میریخت عادت نداشتم با این وضع ببینمش
ا/ت : آروم باش... میدونم سخته ولی نباید خودتو ببازی
شوگا : نمیتونم ... نمیشه
شوگا ویو
بغلش بدجور بهم آرامش میداد آرومم میکرد برای همینه که به همه میگم هیچی مثل بغلای ا/ت نمیشه میخواستم تموم بشه این درد تموم بشه ولی نمیشد با یاد آوری چهرش وقتی گفت میسپارمت به ا/ت حالم خراب میشد دلم میگرفت و شدت اشکام بیشتر میشد
با صدای در ازهم جدا شدیم و به در خیره شدیم دکتر بود
دکتر : باید چند تا فرم رو پر کنید برای دفن و انتقال
ا/ت : باشه من الان میام
دکتر : ممنونم
اینو گفت و رفت بیرون بهش نگاه کردم برگشت سمتم و بهم نگاه کرد
ا/ت : من برم فرمارو پر کنم میام..خب؟
سرمو به معنی باشه تکون دادم بلند شد و رفت پشت سرش بلند شدم و وقتی مطمعن شدم رفته اتاق دکتر و منو نمیبینه رفتم سمت میز پذیرش و بعد گفتن اسم مامانم آدرس سرد خونه رو داد رفتم جلوی در اتاق وایسادم یه مراقب داشت جلوی در
مراقب : شما کی هستید؟
شوگا : من پسر همون خانمی هستم که الان بردنش سردخونه
مراقب : آقای شوگا هستید؟
شوگا : آ آره
مراقب : مطمعنید میخواید برید داخل؟
شوگا : آره...مطمعنم
درو باز کرد و منو به داخل برد به سمت یکی از درهای کوچیک فلزی رفت و بازش کرد تختو کشید بیرون و پارچه سفید رو از روی صورتش کشید کنار خودش بود صورتش سفید شده بود ، لباش خشک شده بودن خیلی برام سخت بود تو این وضع ببینمش دلم آتیش گرفت قطره اشکام بازم کار خودشونو کردن حق دارن مراقب رفت بیرون و منو تنها گذاشت
دستشو گرفتم خیلی یخ بود
شوگا : مامان....من خیلی دلم برات... تنگ شده ... زیاد از وقتی که... برای آخرین بار کنارهم بودیم نمیگذره ولی... من.. دلتنگتم... چجوری این همه... وقت وصبر کنم...بدون تو... مامان.. چرا رفتی... بعد از بابا فقط تو برام موندی که توام الان... تنهام گذاشتی
دیگه اشکام اجازه حرف زدن بهم نمیداد نفس کشیدن برام سخت شده بود صورتم کامل خیس شده بود در باز شد حتی انرژی اینکه برگردم و ببینم کیه رو هم نداشتم که صداش اومد
ا/ت : چرا اومدی اینجا
یکی از کارکنان اورژانس : ببخشید خانم فکر کنم اقای شوگا همسرتون باشن ایشون حالشون بد شد ما اوردیمشون بیمارستان آخرین شماره ای که باهاش تماس گرفته شما بودید ما هم به شما زنگ زدیم
ا/ت : چه اتفاقی افتاده؟ حالش خوبه؟
گفت : بله حالشون خوبه ولی مادرشونو از دست دادن لطفا زود تر بیاید تا کار های مرخص این آقا و دفن مادرشونو درست کنید
ا/ت : کدوم بیمارستان
اسم بیمارستانو گفت سریع حاضر شدم و سوار ماشین شدم با آخرین سرعت میرفتم یعنی چیشده چرا اینطوری شد یهو
وقتی رسیدم رفتم داخل از منشی اتاق شوگا رو پرسیدم رفتم سمت اتاق درو باز کردم و رفتم داخل بیهوش بود روی صندلی نشستم باورم نمیشه چرا باید برای مامانش این اتفاق بیوفته اونم مثل مامان خودم بود مثل مامان نداشتم بود خیلی در حقم لطف کرده بود دلم میسوخت که چرا رفته نم اشکو داخل چشمام حس میکردم یه لحظه چشمم خورد به شوگا چشماش باز بود داشت به من نگاه میکرد سریع رفتم کنارش نشستم
ا/ت : حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟ درد داری؟
شوگا : مامانم ا اون همش یه خواب بود دیگه مگه نه
سرمو پایین گرفتم که داد زد
شوگا : بگو ا/ت.. بگو که همش یه خواب بوده
بهش نگاه کردم چقدر داغون شده بود تاحالا انقدر شکسته ندیده بودمش
بغلش کردم
ا/ت : خواب نبوده
با خیس شدن سرشونه ی لباسم فهمیدم داره گریه میکنه طولی نکشید که محکم بغلم کرد و سرشو برد لای موهام و اشک میریخت عادت نداشتم با این وضع ببینمش
ا/ت : آروم باش... میدونم سخته ولی نباید خودتو ببازی
شوگا : نمیتونم ... نمیشه
شوگا ویو
بغلش بدجور بهم آرامش میداد آرومم میکرد برای همینه که به همه میگم هیچی مثل بغلای ا/ت نمیشه میخواستم تموم بشه این درد تموم بشه ولی نمیشد با یاد آوری چهرش وقتی گفت میسپارمت به ا/ت حالم خراب میشد دلم میگرفت و شدت اشکام بیشتر میشد
با صدای در ازهم جدا شدیم و به در خیره شدیم دکتر بود
دکتر : باید چند تا فرم رو پر کنید برای دفن و انتقال
ا/ت : باشه من الان میام
دکتر : ممنونم
اینو گفت و رفت بیرون بهش نگاه کردم برگشت سمتم و بهم نگاه کرد
ا/ت : من برم فرمارو پر کنم میام..خب؟
سرمو به معنی باشه تکون دادم بلند شد و رفت پشت سرش بلند شدم و وقتی مطمعن شدم رفته اتاق دکتر و منو نمیبینه رفتم سمت میز پذیرش و بعد گفتن اسم مامانم آدرس سرد خونه رو داد رفتم جلوی در اتاق وایسادم یه مراقب داشت جلوی در
مراقب : شما کی هستید؟
شوگا : من پسر همون خانمی هستم که الان بردنش سردخونه
مراقب : آقای شوگا هستید؟
شوگا : آ آره
مراقب : مطمعنید میخواید برید داخل؟
شوگا : آره...مطمعنم
درو باز کرد و منو به داخل برد به سمت یکی از درهای کوچیک فلزی رفت و بازش کرد تختو کشید بیرون و پارچه سفید رو از روی صورتش کشید کنار خودش بود صورتش سفید شده بود ، لباش خشک شده بودن خیلی برام سخت بود تو این وضع ببینمش دلم آتیش گرفت قطره اشکام بازم کار خودشونو کردن حق دارن مراقب رفت بیرون و منو تنها گذاشت
دستشو گرفتم خیلی یخ بود
شوگا : مامان....من خیلی دلم برات... تنگ شده ... زیاد از وقتی که... برای آخرین بار کنارهم بودیم نمیگذره ولی... من.. دلتنگتم... چجوری این همه... وقت وصبر کنم...بدون تو... مامان.. چرا رفتی... بعد از بابا فقط تو برام موندی که توام الان... تنهام گذاشتی
دیگه اشکام اجازه حرف زدن بهم نمیداد نفس کشیدن برام سخت شده بود صورتم کامل خیس شده بود در باز شد حتی انرژی اینکه برگردم و ببینم کیه رو هم نداشتم که صداش اومد
ا/ت : چرا اومدی اینجا
۵۴.۸k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.