• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part213
#paniz
بعد از گرفتن دوش ، حس سبکی بهم دست میداد مثل قبلا نشستم رو صندلی و به خودم رسیدیم
طوری که به هیچ جز خودم فکر نکردم حتی اتفاقی برام افتاد بود ، از دست دادم دارا برام سخت بود
دردناک بود
اما باید به فکر کسایی که زنده بود میبودم
دستی به صورت کشیدم و نفس بلندی کشیدم از سرویس بیرون اومدم
با جای خالی رضا و دلا روبرو شدم
_حتما با همن
سمت کمد لباس ها رفتن و یه دست لباس سبک برداشتم و پوشیدم ، با بستن موهام کارم رو اکتفا دادم و از اتاق بیرون رفتم
صدای صحبت هاشون از پایین میومد منم رفتم کنارشون با اومدنم کم کم به صحبت هاشون رو تموم کردن
کنار رضا نشستم
_دلا اذیت کرد
دستی دور شونم کشید و به خودش فشرد
رضا: اصلا
سر رو شونه اش گذاشتم و با هم به بابا و دلا نگاه میکردیم
_کی میریم پیش پسرم
دستم رو فشرد
رضا:میریم عزیزم میریم یکم حال خودت هم خوب بشه میریم
_طاقت اش رو ندارم ، با اینکه نتونستم ببینمش اما دلم بر چهرش تنگ شده
اشکی از گوشه ی چشمم جاری شد که نامحسوس پاکش کردم و سر از رو شونه اش بلند کردم
_مادرجون کجاست
فرانک سینی شربت رو میز گذاشت
فرانک: تو حیاط الان میاد
فرانک با دیدن دلا با ذوق کنار بابل نشست و با هم سرگرم دلا شدن و قربون صدقه اش میرفتن
میتونستم قابشون کنم بزارم رو دیوار
آخ که چقدر زیبا بود
رضا لیوان شربت رو دست داد
رضا: انقدر تو فکر نباش نگرانت میشم بخور یکم سرحال بشی
چند قلپ از شربت خوردم که طعم خنک اش سر حال ام آورد با تموم کردنش لیوان رو میز گذاشتم
زنگ خونه خورد ، نگاهی سوالی به رضا کردم که شونه ای بالا انداخت این موقع شب کی بود
زهرا خانم درو باز کرد و چند نفر وارد خونه شدم با صداشون متوجه اومدن ......
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part213
#paniz
بعد از گرفتن دوش ، حس سبکی بهم دست میداد مثل قبلا نشستم رو صندلی و به خودم رسیدیم
طوری که به هیچ جز خودم فکر نکردم حتی اتفاقی برام افتاد بود ، از دست دادم دارا برام سخت بود
دردناک بود
اما باید به فکر کسایی که زنده بود میبودم
دستی به صورت کشیدم و نفس بلندی کشیدم از سرویس بیرون اومدم
با جای خالی رضا و دلا روبرو شدم
_حتما با همن
سمت کمد لباس ها رفتن و یه دست لباس سبک برداشتم و پوشیدم ، با بستن موهام کارم رو اکتفا دادم و از اتاق بیرون رفتم
صدای صحبت هاشون از پایین میومد منم رفتم کنارشون با اومدنم کم کم به صحبت هاشون رو تموم کردن
کنار رضا نشستم
_دلا اذیت کرد
دستی دور شونم کشید و به خودش فشرد
رضا: اصلا
سر رو شونه اش گذاشتم و با هم به بابا و دلا نگاه میکردیم
_کی میریم پیش پسرم
دستم رو فشرد
رضا:میریم عزیزم میریم یکم حال خودت هم خوب بشه میریم
_طاقت اش رو ندارم ، با اینکه نتونستم ببینمش اما دلم بر چهرش تنگ شده
اشکی از گوشه ی چشمم جاری شد که نامحسوس پاکش کردم و سر از رو شونه اش بلند کردم
_مادرجون کجاست
فرانک سینی شربت رو میز گذاشت
فرانک: تو حیاط الان میاد
فرانک با دیدن دلا با ذوق کنار بابل نشست و با هم سرگرم دلا شدن و قربون صدقه اش میرفتن
میتونستم قابشون کنم بزارم رو دیوار
آخ که چقدر زیبا بود
رضا لیوان شربت رو دست داد
رضا: انقدر تو فکر نباش نگرانت میشم بخور یکم سرحال بشی
چند قلپ از شربت خوردم که طعم خنک اش سر حال ام آورد با تموم کردنش لیوان رو میز گذاشتم
زنگ خونه خورد ، نگاهی سوالی به رضا کردم که شونه ای بالا انداخت این موقع شب کی بود
زهرا خانم درو باز کرد و چند نفر وارد خونه شدم با صداشون متوجه اومدن ......
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۲.۸k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.