عشق خشن من ❤️ پارت 21
ویو چا اون وو
وقتی سر میز گفتم که جیسو حامله هست همه تعجب کردند نمی دونم چرا احساس کردم که همه ناراحت شدن چون یه سکوت خیلی عمیق بعد حرف من بر قرار شد که پدرم گفت
پ.چ:تبریک میگم پسرم و جیسو
_×ممنون پدر جان
م.چ:مبارکه
#@تبریک میگم
بعد کمی سکوت همه تبریک گفتن به ا.ت نگاه کردم که با رنگ پریده داشت نگاهم می کرد انگار که از روح دیده باشه لیسا یه بار صداش کرد
@ا.ت عزیزم حالت خوبه
که یهو از حال رفت و افتاد همه داد زدن مین هو هم وقتی اون دید انگاری که بهش شوک وارد شه ساکت شد و به مامانش نگاه کرد من وقتی ا.ت رو اونجوری دیدم قلبم دیگه نمیزد بی اختیار رفتم و بغلش کردم و برم اتاقم و گذاشتم روی تخت و به تعیونگ گفتم که به دکتر زنگ بزنه همه رو از اتاق بیرون کردم و رفتم مین هو رو بغل کردم و رفتیم روی تخت پیش ا.ت نشستم و دستم رو تو موهای مین هو ککشیدم و بهش گفتم
_ببینم تو ترسیدی
که سرش رو به نشونه بله تکون داد
_مگه تو قهرمان مامانت نبودی
؟چرا هستم
_پس چرا ترسیدی اگه تو بترسی مامانم می ترسه و دیگه چشماش رو باز نمی کنه ها
با تعجب و کلی غم بهم نگاه کرد و منو بغل کرد و گریه کرد
؟عمو من خیلی میترسم اگه مامانم چیزیش بشه من چیکار کنم
_هی قهرمان کوچولو گریه نکن مامانت چیزیش نمیشه باشه
محکم بغلش کردم خیلی حس خوبی بود که اون من رو بغل کرد یه نگاهی به ا.ت انداختم و با اون یکی دستم موهاش رو از روی صورتش کنار زدم که دکتر آمد داخل و منو مین هو رفتیم تو پذیرای پیش بقیه مین هو از بغل من بیرون نمیومد که دکتر آمد پایین
پ.م:آقای دکتر حال دخترم چطور .
د:ایشون الان خوب یکم دیگه بهوش میان احتمالا یه چیزی یا شنیدن یا دیدن که بهشون شوک بزرگی وارد شده البته بعد باید بیان بیمارستان و چند تا آزمایش انجام بدن
#الان حالش خوبه
د:بله الان خوبن .. من دیگه میرم خداحافظ
#تا دم در بدرقتون می کنم
به مین هو نگاه کردم و یه لبخند زدم و گفتم
_دیدی مامانت حالش خوبه
سرش رو تکون داد و دوباره منو بغل کرد و ولم نمی کرد که بعد چند مین خوابش برد بلندش کردم و بردم تو اتاق و گذاشتمش روی تخت بعدم از اتاق آمدم بیرون و به سمت اتاق که ا.ت داخلش بود رفتم وقتی در و باز کردم دیدم داره بلند میشه بدو بدو رفتم کمکش کردم ...
وقتی سر میز گفتم که جیسو حامله هست همه تعجب کردند نمی دونم چرا احساس کردم که همه ناراحت شدن چون یه سکوت خیلی عمیق بعد حرف من بر قرار شد که پدرم گفت
پ.چ:تبریک میگم پسرم و جیسو
_×ممنون پدر جان
م.چ:مبارکه
#@تبریک میگم
بعد کمی سکوت همه تبریک گفتن به ا.ت نگاه کردم که با رنگ پریده داشت نگاهم می کرد انگار که از روح دیده باشه لیسا یه بار صداش کرد
@ا.ت عزیزم حالت خوبه
که یهو از حال رفت و افتاد همه داد زدن مین هو هم وقتی اون دید انگاری که بهش شوک وارد شه ساکت شد و به مامانش نگاه کرد من وقتی ا.ت رو اونجوری دیدم قلبم دیگه نمیزد بی اختیار رفتم و بغلش کردم و برم اتاقم و گذاشتم روی تخت و به تعیونگ گفتم که به دکتر زنگ بزنه همه رو از اتاق بیرون کردم و رفتم مین هو رو بغل کردم و رفتیم روی تخت پیش ا.ت نشستم و دستم رو تو موهای مین هو ککشیدم و بهش گفتم
_ببینم تو ترسیدی
که سرش رو به نشونه بله تکون داد
_مگه تو قهرمان مامانت نبودی
؟چرا هستم
_پس چرا ترسیدی اگه تو بترسی مامانم می ترسه و دیگه چشماش رو باز نمی کنه ها
با تعجب و کلی غم بهم نگاه کرد و منو بغل کرد و گریه کرد
؟عمو من خیلی میترسم اگه مامانم چیزیش بشه من چیکار کنم
_هی قهرمان کوچولو گریه نکن مامانت چیزیش نمیشه باشه
محکم بغلش کردم خیلی حس خوبی بود که اون من رو بغل کرد یه نگاهی به ا.ت انداختم و با اون یکی دستم موهاش رو از روی صورتش کنار زدم که دکتر آمد داخل و منو مین هو رفتیم تو پذیرای پیش بقیه مین هو از بغل من بیرون نمیومد که دکتر آمد پایین
پ.م:آقای دکتر حال دخترم چطور .
د:ایشون الان خوب یکم دیگه بهوش میان احتمالا یه چیزی یا شنیدن یا دیدن که بهشون شوک بزرگی وارد شده البته بعد باید بیان بیمارستان و چند تا آزمایش انجام بدن
#الان حالش خوبه
د:بله الان خوبن .. من دیگه میرم خداحافظ
#تا دم در بدرقتون می کنم
به مین هو نگاه کردم و یه لبخند زدم و گفتم
_دیدی مامانت حالش خوبه
سرش رو تکون داد و دوباره منو بغل کرد و ولم نمی کرد که بعد چند مین خوابش برد بلندش کردم و بردم تو اتاق و گذاشتمش روی تخت بعدم از اتاق آمدم بیرون و به سمت اتاق که ا.ت داخلش بود رفتم وقتی در و باز کردم دیدم داره بلند میشه بدو بدو رفتم کمکش کردم ...
۶.۴k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.