¯\ مابایا /¯
¯\_مابایا_/¯
part_6
دیانا:
به کافه رسیدیم و یه چیزی سفارش دادیم
_خوب چیکار باید کنیم خانوم
+تو هم یکم به مخت فشار بیاری بد نیست
_اع بگو دیگه
+خوب هیچی دیگه باید از فردا بیفتیم دنبال عقد
_امممم یعنی خاستگاری اینا پر؟
+چیکار کنم میتونی بیای خودم رو از خودم خاستگاری کنی.
_خوب باش
با من ازدواج میکنی؟
+ن
قیافه دبرسش رو که دیدم پقی زدم زیر خنده و گفتم
+غصه نخور ازدواج میکنم.
_خوب فردا آولین قدم رو کجا باید بریم
+اوممممم فکر کنم باید بریم سراغ آزمایش
_اهان بعدش
+مرگ هی بعدش بعدش اول آزمایش میدیم بعد چند روز که جوابش آومد میریم عقد میکنیم منم که کسو کاری ندارم تو هم اگر خواستی میتونی دوستی آشنای رو بگی.
نننننن
_چیشد؟
+واسه عقد شاهد لازمه.
_خوب من یکی از دوستام رو میارم
+یکی از طرف مرد نیازه و یکی از طرف زن.
با فکر این که مهشاد میخواست بیاد تهران گوشی رو برداشتم و بهاش تماس کرفتم.
بعد سه بوق جواب داد
+الو مهی کره خر
×نوچ نوچ نوچ خجالت بگش مثلا چند روز دیگه میخوای بچی رو به سرپرستی بگیری.
+ببند کاله رو.
با اشاره ارسلان گوشی رو روی بلند گو گذاشتم و گفت
+دختره خیره سر پس کی لشت رو جمع میکنی میای
×همه کارا انتقالیم رو انجام دادم واسه پس فردا هم بلیط دارم حالا واسه چی میگی
+به شاهد احتیاج داشتم
×اع وا خاک عالم شاهد واسه چی؟
+خنگ من واسه همون عقدی که گفتم
×اهان آره راست میگی میام تا اون موقع
+خوبه کار نداری؟
×از اولم نداشتم
+لیاقت نداری
×برو بابا دختره چش سفید
+ببدن
بای
×خدافظ
گوشی رو قطع کردم که ارسلان نگاهی سوالی بهم کرد.
+اون جوری نگام نکن
مهشاد یکی از رفیقامه که وقتی شیراز بودم هوام رو داشت مشاوره میخونه تو دانشگاه و به قول خودش میخواد مشاور بچه ها بشه وقتی فهمید میخوام دایان رو به سرپرستی بگیرم از خدا خواسته گفت منم میام تهران منم چون هم تنها نباشم و هم یکی باشه که کمک دایان رو نگه داره موفقت کردم.
_آهان وای من چیزی پرسیدم؟
+زبونت ن ولی چشات آره کیفم رو بداشتم که حساب کنم که یهو ارسلان مچ دستم رو گرفت و گفت.
_سری پیش تو حساب کردی.
بی توجه به حرفش به دستش که رو دستم بود نگاه کردم که متوجه شد و دستش رو برداشت و بعد از این که حساب کرد به سمت ماشینم که جلوی پرورشگاه بود حرکت کرد.
میونه راه یهو ارسلان گفت.
_خونه زو چیکار کنیم.
+کاری نداره یه خونه مشترک میگیریم.
_آهان اوکیه
وقتی رسیدیم گفتم
+ماشین آوردی.؟
_ن راه طولانی نبود
اوکی بپر بالا بریم یه چرخی بزنیم شاید خونه خوب پیدا کردیم.
باشی گفتم سوار ماشین شدیم.
part_6
دیانا:
به کافه رسیدیم و یه چیزی سفارش دادیم
_خوب چیکار باید کنیم خانوم
+تو هم یکم به مخت فشار بیاری بد نیست
_اع بگو دیگه
+خوب هیچی دیگه باید از فردا بیفتیم دنبال عقد
_امممم یعنی خاستگاری اینا پر؟
+چیکار کنم میتونی بیای خودم رو از خودم خاستگاری کنی.
_خوب باش
با من ازدواج میکنی؟
+ن
قیافه دبرسش رو که دیدم پقی زدم زیر خنده و گفتم
+غصه نخور ازدواج میکنم.
_خوب فردا آولین قدم رو کجا باید بریم
+اوممممم فکر کنم باید بریم سراغ آزمایش
_اهان بعدش
+مرگ هی بعدش بعدش اول آزمایش میدیم بعد چند روز که جوابش آومد میریم عقد میکنیم منم که کسو کاری ندارم تو هم اگر خواستی میتونی دوستی آشنای رو بگی.
نننننن
_چیشد؟
+واسه عقد شاهد لازمه.
_خوب من یکی از دوستام رو میارم
+یکی از طرف مرد نیازه و یکی از طرف زن.
با فکر این که مهشاد میخواست بیاد تهران گوشی رو برداشتم و بهاش تماس کرفتم.
بعد سه بوق جواب داد
+الو مهی کره خر
×نوچ نوچ نوچ خجالت بگش مثلا چند روز دیگه میخوای بچی رو به سرپرستی بگیری.
+ببند کاله رو.
با اشاره ارسلان گوشی رو روی بلند گو گذاشتم و گفت
+دختره خیره سر پس کی لشت رو جمع میکنی میای
×همه کارا انتقالیم رو انجام دادم واسه پس فردا هم بلیط دارم حالا واسه چی میگی
+به شاهد احتیاج داشتم
×اع وا خاک عالم شاهد واسه چی؟
+خنگ من واسه همون عقدی که گفتم
×اهان آره راست میگی میام تا اون موقع
+خوبه کار نداری؟
×از اولم نداشتم
+لیاقت نداری
×برو بابا دختره چش سفید
+ببدن
بای
×خدافظ
گوشی رو قطع کردم که ارسلان نگاهی سوالی بهم کرد.
+اون جوری نگام نکن
مهشاد یکی از رفیقامه که وقتی شیراز بودم هوام رو داشت مشاوره میخونه تو دانشگاه و به قول خودش میخواد مشاور بچه ها بشه وقتی فهمید میخوام دایان رو به سرپرستی بگیرم از خدا خواسته گفت منم میام تهران منم چون هم تنها نباشم و هم یکی باشه که کمک دایان رو نگه داره موفقت کردم.
_آهان وای من چیزی پرسیدم؟
+زبونت ن ولی چشات آره کیفم رو بداشتم که حساب کنم که یهو ارسلان مچ دستم رو گرفت و گفت.
_سری پیش تو حساب کردی.
بی توجه به حرفش به دستش که رو دستم بود نگاه کردم که متوجه شد و دستش رو برداشت و بعد از این که حساب کرد به سمت ماشینم که جلوی پرورشگاه بود حرکت کرد.
میونه راه یهو ارسلان گفت.
_خونه زو چیکار کنیم.
+کاری نداره یه خونه مشترک میگیریم.
_آهان اوکیه
وقتی رسیدیم گفتم
+ماشین آوردی.؟
_ن راه طولانی نبود
اوکی بپر بالا بریم یه چرخی بزنیم شاید خونه خوب پیدا کردیم.
باشی گفتم سوار ماشین شدیم.
۳۶۲
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.