¯\ مابایا /¯
¯\_مابایا_/¯
part_5 ادامه پارت
ارسلان:
دیانا هلگا و دایان رو از رو کمرم برداشت و من بلند شدم.
÷خوب دیگه بچه ها بیاید بریم.
با نارحتی به رفتن بچه ها چشم دوختیم که محمد گفت.
×شما مگه میخواد ازدواج کنید
+بعله میخوایم ازدواج کنیم.
×جدی چه یهوی
_دیگه این جوری شد.
×خوشبخت بشید
+ممنون چند هفته دیگه میایم و بچه ها رو میبریم مشکلی که نیست.
×ن ولی مدارک ها رو یادتون نره و هم چنین سند ازدواج.
_بعله
دیگه ما رفع زحمت میکنیم.
×مراحمید.
+خدافظ
_فعلا
×به سلامت.
از پرورشگاه بیرون رفتیم و تصمیم گرفتیم پیاده به سمت کافه بریم.
پارت -۵
part_5 ادامه پارت
ارسلان:
دیانا هلگا و دایان رو از رو کمرم برداشت و من بلند شدم.
÷خوب دیگه بچه ها بیاید بریم.
با نارحتی به رفتن بچه ها چشم دوختیم که محمد گفت.
×شما مگه میخواد ازدواج کنید
+بعله میخوایم ازدواج کنیم.
×جدی چه یهوی
_دیگه این جوری شد.
×خوشبخت بشید
+ممنون چند هفته دیگه میایم و بچه ها رو میبریم مشکلی که نیست.
×ن ولی مدارک ها رو یادتون نره و هم چنین سند ازدواج.
_بعله
دیگه ما رفع زحمت میکنیم.
×مراحمید.
+خدافظ
_فعلا
×به سلامت.
از پرورشگاه بیرون رفتیم و تصمیم گرفتیم پیاده به سمت کافه بریم.
پارت -۵
۲۳۶
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.