𝐩𝐚𝐫𝐭𝟖
𝐩𝐚𝐫𝐭𝟖
هاتاکا:حالا قبول میکنی یا نه؟
به خانمه نگاه کردم انگاری متعجب بود.گفتم
+قبول میکنم
یه لبخند زد و تکیه داد به صندلی و گفت
-خیله خب..
_ _ _
دراز کشیدم رو کاناپه
واقعا انگار همجام بی جونه..
صدای تیک تاک ساعت قدیمی که معلوم نیست مال کدوم قرنه داره میره رومخم
احساس پوچی دارم.. تا حالا احساس پوچی کردین؟ماله من جوریه که احساس میکنم مرگ هم بدرد نمیخوره.. یا اینکه گاهی وقتا دلم میخواد خودم رو بکشم و راحت شم
سقف داره میچرخه..
داشت خوابم میرفت که لیلیام با صدای مهیبی وارد خونه شد که از جام پریدم. به در نگاه کردم دیدم تلفن به دست وارد خونه شد و حسابی خوشحاله.. تو دستشم کلی خرید
دختره عوضیییی تازه داشت خوابم میرفتتتت
گوشیش رو قطع کرد و گفت:واایی ساهارا امشب کلی خوش گذشت
برگشتم به حالت قبلیم. چیزایی که داشت رو گذاشت رو کاناپه جلویی، بعدم تلوزیون بیست سال پیش رو روشن کرد و شبکه اخبار رو با صدای بلند گذاشت و رفت تو آشپزخونه. همینطور که یه لیوان آب رو برمیداشت یه آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد. بلند گفتم
+خدایاااااااا
_ _ _
صورتم رو شستم و به خودم تو آینه نگاه کردم که ده قدم پریدم عقب! این کیه دیگه؟؟!!
رفتم جلوتر و به صورتم نگاه انداختم.. شبیه مرده ها شدم
نتیجه نداشتن خواب ناکافی اینه دیگه
زیر چشم هام تیره شده و رنگمم تقریبا زرد
دستمال کاغذی رو برداشتم و دست و صورتم رو خشک کردم و اومدم بیرون
بچها چه انرژی دارن. اونوخ من تو این سنم پیر شدم
کمدم رو باز کردم و هدفونم رو برداشتم و درش رو بستم که متوجه شدم ایلیا اینجاست. نفس عمیق کشیدم و برگشتم که جلومو گرفت و گفت
-چطوری ساهارا
ساهارا رو جوری گفت که آدم چندشش بشه.
هاتاکا:حالا قبول میکنی یا نه؟
به خانمه نگاه کردم انگاری متعجب بود.گفتم
+قبول میکنم
یه لبخند زد و تکیه داد به صندلی و گفت
-خیله خب..
_ _ _
دراز کشیدم رو کاناپه
واقعا انگار همجام بی جونه..
صدای تیک تاک ساعت قدیمی که معلوم نیست مال کدوم قرنه داره میره رومخم
احساس پوچی دارم.. تا حالا احساس پوچی کردین؟ماله من جوریه که احساس میکنم مرگ هم بدرد نمیخوره.. یا اینکه گاهی وقتا دلم میخواد خودم رو بکشم و راحت شم
سقف داره میچرخه..
داشت خوابم میرفت که لیلیام با صدای مهیبی وارد خونه شد که از جام پریدم. به در نگاه کردم دیدم تلفن به دست وارد خونه شد و حسابی خوشحاله.. تو دستشم کلی خرید
دختره عوضیییی تازه داشت خوابم میرفتتتت
گوشیش رو قطع کرد و گفت:واایی ساهارا امشب کلی خوش گذشت
برگشتم به حالت قبلیم. چیزایی که داشت رو گذاشت رو کاناپه جلویی، بعدم تلوزیون بیست سال پیش رو روشن کرد و شبکه اخبار رو با صدای بلند گذاشت و رفت تو آشپزخونه. همینطور که یه لیوان آب رو برمیداشت یه آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد. بلند گفتم
+خدایاااااااا
_ _ _
صورتم رو شستم و به خودم تو آینه نگاه کردم که ده قدم پریدم عقب! این کیه دیگه؟؟!!
رفتم جلوتر و به صورتم نگاه انداختم.. شبیه مرده ها شدم
نتیجه نداشتن خواب ناکافی اینه دیگه
زیر چشم هام تیره شده و رنگمم تقریبا زرد
دستمال کاغذی رو برداشتم و دست و صورتم رو خشک کردم و اومدم بیرون
بچها چه انرژی دارن. اونوخ من تو این سنم پیر شدم
کمدم رو باز کردم و هدفونم رو برداشتم و درش رو بستم که متوجه شدم ایلیا اینجاست. نفس عمیق کشیدم و برگشتم که جلومو گرفت و گفت
-چطوری ساهارا
ساهارا رو جوری گفت که آدم چندشش بشه.
۲.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.