رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۴۲
#آدرینا
به آدی و نوری نگاه کردم مشغول حرف زدن بودن..هوففف چیکار کنم..دیلینگ..آره خودش..الان هیچکس حواسش بهم نیس میتونم راحت برمم...یوهاهاها
به سمت سالن پایین ویلا رفتم ویلامون سه طبقه بود و ی طبقه زیر زمینی داشت که سالن ورزش،شناو بار داشت..که منم دقیقا میخواستم برم سالن بارش وکمی فضولی کنم دیگه..خوب سنم اختصاص میده(یاد مدیرم افتادم.پوف)
رفتم سالن پایین البته کسی هم متوجم نشده بود..وارد سالن بار شدم..چند تا ویترینای بزرگ بودن که توش پربود از لیوانای کریستایه خوشگل و همچنین ی ویترین چوبی مثلثی هم بود که توش انواع واقسام شراب ها بود.و ی میزبزرگ که چند تا تک صندلی های سفید مشکی کنارش بود وی زیر زمین هم داشت که نمی دونستم چی بود...فعلا چشام این جا شرابی های باحالو گرفته...سمت ویترین لیوانا رفتم و ی لیوان شراب خوری گرفتم و به سمت ویترین شرابا رفتم..خوب کدوموبردام
آهان اونی که سرش چوب پنبه داره..گرفتمش و با ازونایی که ی پیچ داره و واسه باز کردن سرشه روفروکردم وباز کردم که کفِش همه ریخت رو لباسم..ای بابا اشکال نداره ولش...
بعدتو لیوان ریختم شراب قرمز بود..هوووو.. لیوانو تو دستم گرفتم..خواستم به دهنم نزدیک کنم که یاد اینستا اوفتاده و سریع گوشیمو از جیبم در اوردم و ی سلفی از خودمو شرابم گرفتم و سریع پستم گذاشتم ..آخیش حالا شد خوب حالا بریم سرکارمون...لیوانو رو لبم نزدیک کردم که صدای پا روی پله های چوبی شنیدم سریع لیوانو روی میز گذاشتم ..وای چیکار کنم کارم تمومه..آره خودشه زیر زمین...
#اشکان
از آشپز خونه بیرون اومدم که صدای آدینو شنیدم
آدین:اشکان..منو نور میخوایم بریم بیرون..مامانینا هم رفتن خرید..آدرینا خونس حواست بهش باشه..
-چی من؟...من اصلا نمی تونم حواسم به ی دختر وروجکی مثل آدرینا باشع..
آدین:باشع برادر من ولی واقعا ضایست ی پسری مثل تو مواظب خانوم کوچولویی مثل آدرینا نباشه...به هرحال آراز رفته لبه دریا الان بهش زنگ میزنم میگم بیاد خونه حواسش به آدرینا باشع..
-نـــه...یعنی نمیخواد خودم حواسم بهش هست..مگه چی هس جز ی موجود کوچولو..
آدین:باشع هرجور مایلی فقط داداش اومدم نبینم همدیگرو کشتین...
-اوکی..برو دیگه..
طبقه بالا رفتم بدون در زدن وارد اتاش شدم..چی؟پس کجایت
کمدلباسشو باز کردم و سیوشرت طوسی گرفتم که باهام بریم لب دریا حوصلمون سر نره تو خونه...
طبقه پایین اومدم..همینطورکه اونور اونورو نگاه میکردم تا پیداش کنم صدایی از سالن پایین اومد..طبقه پایین رفتم...
بادیدن چراغای روشن بار تعجب کردم..کسی اینجا اومد که چراغارو روشن کرد؟...وارد سالن بار شدم و با دیدن روی میز شراب قرمزه تعجب کردم..چی اینجا چه خبره؟...صدایی از زیر زمین بار اومد که شراب های ناب چندساله قرار داره...از پله های چوبیش پایین رفتم..ویترین های درازی که به صورت ردیفی بودو بع شکل مربع های کوچیکی که توی همشون شراب های نابی بود...
از ردیف اول رد شدم.......صدایی نشنیدم
ردیف دوم.....بازم صدایی نشنیدم
ردیف سوم.....صدای دینگ چیزی و صدای هـے شخصی...
ردیف چهارم یکی مونده به ردیف آخر....
خوب همه چیو برسی میکردم کردم که چشم آبی رو از پشت ویترین پشتی که از توی مربع ها دید میزد رو دیدم....
با اعصبانیت موهامو هوا فرستادم..سرمو جلو بردم و با چشمای آبیم به چشمای آبیش زل زدم..تو چشماش ترس وحشتناکی موج میزد...بایدم موج بزنه چون الان احتمال زنده موندش خیلی کمه....با قدم های محکم که صداش پخش میشد و میدونستم الان قلب کوچولوش چقدر از ترس بلند میزنه...
به سمت ردیف آخر رفتم.....دیدمش داشت تو خودش میلرزید
میدونست عصبانی شم بدجور عصبانی میشم...با قدم های محکم و تند به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم و به سمت خودم کشیدم...از ترس چشماشو بسته بود...رنگش پریده بود...
نفسایداغ از اعصبانیتم تو صورتش بر میخورد...
چشماشوباز کرد و به چشمام نگاه کرد...
لیوان روی میز که توش شراب ریخته بود یعنی....خداا
دستمو از بازوش جدا کردم و اون یکی دستم به گونه اش خواست برخوردکنه که مشت شد...
-اش..اشکان..ب..به خدا..من...من کاری
-خفه شو
باداد گفتم:تو غلـــط میکـــنی بیشعــور کـه اینـــــجا مـــــیای...تـــو غلــــــــط میکنـــی که مــــــیای واسه خــــودت شـــــراب میــــــــریزی..تـــــو
-به خدا من چیزی نخوردم اشکان به خدا من مشروب نخوردم
صدامو پایین اوردم و زیر گوشش گفتم :
-دروغ نگو..دروغ نگو..به من دروغ نگو...
بعد صدامو بالا اوردم:
- لعـــــــــنتی..پــــس اون لـــــیوان مشـــــروب چــــی بـــــود؟هــــــــــــــــــــــــا؟چـــی بــــود؟
-به خدا من نخودم..حتا لبم نزدم..
زد زیر گریه خیلی ترسیده بود ولی کافی نیس نمی خوام بزنمش ولی کاری میکنم که به گوه خوردن بیفته دیگه سمت این کوفتیا نیاد...
گریه میکرد
پارت۴۲
#آدرینا
به آدی و نوری نگاه کردم مشغول حرف زدن بودن..هوففف چیکار کنم..دیلینگ..آره خودش..الان هیچکس حواسش بهم نیس میتونم راحت برمم...یوهاهاها
به سمت سالن پایین ویلا رفتم ویلامون سه طبقه بود و ی طبقه زیر زمینی داشت که سالن ورزش،شناو بار داشت..که منم دقیقا میخواستم برم سالن بارش وکمی فضولی کنم دیگه..خوب سنم اختصاص میده(یاد مدیرم افتادم.پوف)
رفتم سالن پایین البته کسی هم متوجم نشده بود..وارد سالن بار شدم..چند تا ویترینای بزرگ بودن که توش پربود از لیوانای کریستایه خوشگل و همچنین ی ویترین چوبی مثلثی هم بود که توش انواع واقسام شراب ها بود.و ی میزبزرگ که چند تا تک صندلی های سفید مشکی کنارش بود وی زیر زمین هم داشت که نمی دونستم چی بود...فعلا چشام این جا شرابی های باحالو گرفته...سمت ویترین لیوانا رفتم و ی لیوان شراب خوری گرفتم و به سمت ویترین شرابا رفتم..خوب کدوموبردام
آهان اونی که سرش چوب پنبه داره..گرفتمش و با ازونایی که ی پیچ داره و واسه باز کردن سرشه روفروکردم وباز کردم که کفِش همه ریخت رو لباسم..ای بابا اشکال نداره ولش...
بعدتو لیوان ریختم شراب قرمز بود..هوووو.. لیوانو تو دستم گرفتم..خواستم به دهنم نزدیک کنم که یاد اینستا اوفتاده و سریع گوشیمو از جیبم در اوردم و ی سلفی از خودمو شرابم گرفتم و سریع پستم گذاشتم ..آخیش حالا شد خوب حالا بریم سرکارمون...لیوانو رو لبم نزدیک کردم که صدای پا روی پله های چوبی شنیدم سریع لیوانو روی میز گذاشتم ..وای چیکار کنم کارم تمومه..آره خودشه زیر زمین...
#اشکان
از آشپز خونه بیرون اومدم که صدای آدینو شنیدم
آدین:اشکان..منو نور میخوایم بریم بیرون..مامانینا هم رفتن خرید..آدرینا خونس حواست بهش باشه..
-چی من؟...من اصلا نمی تونم حواسم به ی دختر وروجکی مثل آدرینا باشع..
آدین:باشع برادر من ولی واقعا ضایست ی پسری مثل تو مواظب خانوم کوچولویی مثل آدرینا نباشه...به هرحال آراز رفته لبه دریا الان بهش زنگ میزنم میگم بیاد خونه حواسش به آدرینا باشع..
-نـــه...یعنی نمیخواد خودم حواسم بهش هست..مگه چی هس جز ی موجود کوچولو..
آدین:باشع هرجور مایلی فقط داداش اومدم نبینم همدیگرو کشتین...
-اوکی..برو دیگه..
طبقه بالا رفتم بدون در زدن وارد اتاش شدم..چی؟پس کجایت
کمدلباسشو باز کردم و سیوشرت طوسی گرفتم که باهام بریم لب دریا حوصلمون سر نره تو خونه...
طبقه پایین اومدم..همینطورکه اونور اونورو نگاه میکردم تا پیداش کنم صدایی از سالن پایین اومد..طبقه پایین رفتم...
بادیدن چراغای روشن بار تعجب کردم..کسی اینجا اومد که چراغارو روشن کرد؟...وارد سالن بار شدم و با دیدن روی میز شراب قرمزه تعجب کردم..چی اینجا چه خبره؟...صدایی از زیر زمین بار اومد که شراب های ناب چندساله قرار داره...از پله های چوبیش پایین رفتم..ویترین های درازی که به صورت ردیفی بودو بع شکل مربع های کوچیکی که توی همشون شراب های نابی بود...
از ردیف اول رد شدم.......صدایی نشنیدم
ردیف دوم.....بازم صدایی نشنیدم
ردیف سوم.....صدای دینگ چیزی و صدای هـے شخصی...
ردیف چهارم یکی مونده به ردیف آخر....
خوب همه چیو برسی میکردم کردم که چشم آبی رو از پشت ویترین پشتی که از توی مربع ها دید میزد رو دیدم....
با اعصبانیت موهامو هوا فرستادم..سرمو جلو بردم و با چشمای آبیم به چشمای آبیش زل زدم..تو چشماش ترس وحشتناکی موج میزد...بایدم موج بزنه چون الان احتمال زنده موندش خیلی کمه....با قدم های محکم که صداش پخش میشد و میدونستم الان قلب کوچولوش چقدر از ترس بلند میزنه...
به سمت ردیف آخر رفتم.....دیدمش داشت تو خودش میلرزید
میدونست عصبانی شم بدجور عصبانی میشم...با قدم های محکم و تند به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم و به سمت خودم کشیدم...از ترس چشماشو بسته بود...رنگش پریده بود...
نفسایداغ از اعصبانیتم تو صورتش بر میخورد...
چشماشوباز کرد و به چشمام نگاه کرد...
لیوان روی میز که توش شراب ریخته بود یعنی....خداا
دستمو از بازوش جدا کردم و اون یکی دستم به گونه اش خواست برخوردکنه که مشت شد...
-اش..اشکان..ب..به خدا..من...من کاری
-خفه شو
باداد گفتم:تو غلـــط میکـــنی بیشعــور کـه اینـــــجا مـــــیای...تـــو غلــــــــط میکنـــی که مــــــیای واسه خــــودت شـــــراب میــــــــریزی..تـــــو
-به خدا من چیزی نخوردم اشکان به خدا من مشروب نخوردم
صدامو پایین اوردم و زیر گوشش گفتم :
-دروغ نگو..دروغ نگو..به من دروغ نگو...
بعد صدامو بالا اوردم:
- لعـــــــــنتی..پــــس اون لـــــیوان مشـــــروب چــــی بـــــود؟هــــــــــــــــــــــــا؟چـــی بــــود؟
-به خدا من نخودم..حتا لبم نزدم..
زد زیر گریه خیلی ترسیده بود ولی کافی نیس نمی خوام بزنمش ولی کاری میکنم که به گوه خوردن بیفته دیگه سمت این کوفتیا نیاد...
گریه میکرد
۱۷.۳k
۱۸ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.