رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۶۰
-دستگاه شوک رو بیارین...سریعتر..این آقا هم بیرون کنین...
-آقای دکتر چرا دستگاه بوق میزنه چی شده؟..اتفاقی افتاده؟..تروخدا کاری کنین...
-مگــــه من با شما نیستم این آقا رو بیرون کنین،بیمار حال مساعدی نداره...پس این دستگاه کجاســــت..
صدا های مختلفی توی سرم در حلل گردش بود یکی مثل...
صدای بوق دستگاه...صدای شمارش دکتر و بعد شوک...وباز هم صدای بوق دستگاه...وبعدشوک..
چشمامو میبندم و از خدا میخوام:
«خدایا میشه چشمامو بازکنم وبعدهمه چی مثل اولش بشه؟»
...اینبار صدای شوک دادن نبود...صدای بودق دستگاه هم نبود
...بجاش صدای خدایا شکرت...بیمار از کما برگشت بود.
وخدا میشنوه مگه میشه نشنوه؟خدا صدای همه بنده گانشو میشنوه...ولی میدونی مهم چیع؟..مهم اونه که خودش بخواد کیو پیش خودش ببره...وخدای من خواست ولی فهمید بندش
محتاجشع،معتادشع،همکسشع،ضربانشع و جونشع...
#نور
چشمامو آروم باز میکنم...اینجا کجاست؟...اینجا چع خبره؟..خوب اطرافم نگاه میکنم...ی اتاق که با پرده و راحتی قهوایی و دیوار،سرامیک و تخت سفید...در اتاق باز شد و مرد ۲۴-۲۵ سالی واردشد؛روپوش سفیدی بر تن داشت و گوشی پزشکی هم بر گردن..
کنارم وایستاد و گفت:
-سلا خانوم...حالت خوبع...
سرمو به نشونه آره تکون دادم ک روی صندلی نشست و گفت:
-خوب میخوام باهاتون صحبت کنم...میتونم؟
باز سرمو به نشونه آره تکون دادم ک گفت:
-من دکتر ارسام سینایی هستم...میشناشی دیگع؟
سرمو به نشونه آره تکدن دادم که با حرص گفت:
-بله بگی میترکی آبجی...
با اخم گفتم:
-شما همیشه تو کارای مریضاتون فضولی میکنیم...
با چشمای گرد شده نگام کرد و زیر لب گفت:
-وای خدای من...
دستی بع موهای مشکیش کشید و گفت:
-اسمت...یعنی اسمتو یادته؟..
به اطراف نگاه کردم...اسمم...اسم من چیع؟..
روبه دکتر کردم و نمی دونمی گفتم ک سریع از صندلی بلند شد و با نگرانی گفت:
-چیزی یادت میاد؟...یعنی یادته چطوریع تصادف کردی؟..و واسه چی بیمارستانی..
سرمو ب نشونه نع تکون دادم و چشمامو بستم تا فکر کنم...ی
چیزی یادم اومد ی متن آهنگ خارجی...
«Baby I,m right here»
«عزیزم من همینجام»
این یعنی چی؟..این صدای آهنگی هس ک ی دخترو پسر با صدای بلند میخونن...یعنی چی؟...سرم یهو درد گرفت چشمامو باز گردم و دکترو دیدم ک با چشمای امید توش موج میزد گفت:
-چی شد یادت اومد؟..
-متاسفم دکتر چیزی یادم نمیاد...
چشماش سریع رنگ غم گرفت و دستاشو تو موهای مشکیش فرو کرد و گفت:
-خدایا...آدین چی میشه؟
آدین...فکر کنم اسم پسر باشه...اسم قشنگیه ولی منو یاد آرد میندازه...خخخ...
-فقط ی آهنگ خارجی تو ذهنم اومد ک ی پسرو دخترع با صدای بلند میخوندن..
دستشو از موهاش بیرون اورد و گفت:
-چی بود؟
-اووووم...Baby I,m right here...
سری تکون داد و با آرامش گفت:
-من میرم بیرون...تو هم اگه میتونی فکر کن تا چیزی یادت بیاد... البته ب خانوادت میگم بیان...
-خانواده؟
-اوهوم..توفکر کن...شاید با دیدنشون چیزی یادت بیاد..
سرمو تکون دادم ک خنده ای کردوگفت:
-خـافهمیدم سر داری خواهر...
صداشو شنیدم ک داشتاز اتاق خارج میشد ک گفت:
-جالبه نور هیچ وقت اخم نمی کرد.
#آدین
منتظر ارسام بودم تا از اون اتاق لعنتی بیرون بیادتا بتونم ببینمش...چند دیقه ای گذشت ..که با لبخند مصنوعی ک خیلی هم ضایع بود از اتاق بیرون اومد...سریع چرخای ویلچرو ب سمتش گرفتم وکنارش رفتم و گفتم:
-چی شد؟..حالش خوبع..
اون لبخند مصنوعی لعنتیشو بزرگ تر کردوگفت:
-اوهوم...خانومت عالی عالیع..
-پس من برم ببینمش..
چرخ ویلچرو ب سمت اتاق گرفتم و خواستم درو باز کنم ک صداش باعث موندن دستم روی دستگیره شد..
-فقط
همینطور ک پشت بهش بودم گفتم:
-چی؟
-فراموشی گرفته..
خدایا چرا.. تو نمی دونی واسه ی مرد اشک ریختن سخته...
دستی ب گوتم کشیدم گفتم:
-چیزی نگفت؟..
-آره گفت فقط ی صدای دختروپسریع ک با صدای بلندی دارن آهنگ خارجی میخونن و این متن رو خوند:
Baby I,m right here
«خوبه...میدونی چیو میگم؟...اینکه قطر های اشکت بدون صدا میریزن...کع لگد مالی نشع غرور جذابت»
#خود_نویس_^^
وارد اتاق شدم...چشماشو روی هم فشار میداد و زیر لب میگفت یادت بیاد یادت بیاد دختر...هوفی کشید و با حرص گفت حتا اسمم یادم نمیاد...کنارش رفتم و دستمو نوازش گونه روی صورتش میکشیدم ک چشماشو باز کرد و خیره ب پشمام شد...این جشما چ جادویی داشتن ک منو زیر ی درخت بید مجنون خودشون کردن...
-دنیا روشن شد...ستاره ها درخشان تر از قبل شدن...ماه تابشش بیشتر شد...جنگل ها سرسبز تر شدن...میدونی چرا؟
همینطورکه خیره ب چشمام بود دستشو گرفتم و بوسیدمو گفتم:
-چون چشمای تو باز شدن..
گونه هاش سرخ شدن لبخند کل صورتمو پوشوند چ قدر دلم تنگ این سرخی سیب روی گونش بود و ولی هیف با این گردن نمیشا گازی از سیب سرخم بگیرم...
لبشو گاز گرفت
پارت۶۰
-دستگاه شوک رو بیارین...سریعتر..این آقا هم بیرون کنین...
-آقای دکتر چرا دستگاه بوق میزنه چی شده؟..اتفاقی افتاده؟..تروخدا کاری کنین...
-مگــــه من با شما نیستم این آقا رو بیرون کنین،بیمار حال مساعدی نداره...پس این دستگاه کجاســــت..
صدا های مختلفی توی سرم در حلل گردش بود یکی مثل...
صدای بوق دستگاه...صدای شمارش دکتر و بعد شوک...وباز هم صدای بوق دستگاه...وبعدشوک..
چشمامو میبندم و از خدا میخوام:
«خدایا میشه چشمامو بازکنم وبعدهمه چی مثل اولش بشه؟»
...اینبار صدای شوک دادن نبود...صدای بودق دستگاه هم نبود
...بجاش صدای خدایا شکرت...بیمار از کما برگشت بود.
وخدا میشنوه مگه میشه نشنوه؟خدا صدای همه بنده گانشو میشنوه...ولی میدونی مهم چیع؟..مهم اونه که خودش بخواد کیو پیش خودش ببره...وخدای من خواست ولی فهمید بندش
محتاجشع،معتادشع،همکسشع،ضربانشع و جونشع...
#نور
چشمامو آروم باز میکنم...اینجا کجاست؟...اینجا چع خبره؟..خوب اطرافم نگاه میکنم...ی اتاق که با پرده و راحتی قهوایی و دیوار،سرامیک و تخت سفید...در اتاق باز شد و مرد ۲۴-۲۵ سالی واردشد؛روپوش سفیدی بر تن داشت و گوشی پزشکی هم بر گردن..
کنارم وایستاد و گفت:
-سلا خانوم...حالت خوبع...
سرمو به نشونه آره تکون دادم ک روی صندلی نشست و گفت:
-خوب میخوام باهاتون صحبت کنم...میتونم؟
باز سرمو به نشونه آره تکون دادم ک گفت:
-من دکتر ارسام سینایی هستم...میشناشی دیگع؟
سرمو به نشونه آره تکدن دادم که با حرص گفت:
-بله بگی میترکی آبجی...
با اخم گفتم:
-شما همیشه تو کارای مریضاتون فضولی میکنیم...
با چشمای گرد شده نگام کرد و زیر لب گفت:
-وای خدای من...
دستی بع موهای مشکیش کشید و گفت:
-اسمت...یعنی اسمتو یادته؟..
به اطراف نگاه کردم...اسمم...اسم من چیع؟..
روبه دکتر کردم و نمی دونمی گفتم ک سریع از صندلی بلند شد و با نگرانی گفت:
-چیزی یادت میاد؟...یعنی یادته چطوریع تصادف کردی؟..و واسه چی بیمارستانی..
سرمو ب نشونه نع تکون دادم و چشمامو بستم تا فکر کنم...ی
چیزی یادم اومد ی متن آهنگ خارجی...
«Baby I,m right here»
«عزیزم من همینجام»
این یعنی چی؟..این صدای آهنگی هس ک ی دخترو پسر با صدای بلند میخونن...یعنی چی؟...سرم یهو درد گرفت چشمامو باز گردم و دکترو دیدم ک با چشمای امید توش موج میزد گفت:
-چی شد یادت اومد؟..
-متاسفم دکتر چیزی یادم نمیاد...
چشماش سریع رنگ غم گرفت و دستاشو تو موهای مشکیش فرو کرد و گفت:
-خدایا...آدین چی میشه؟
آدین...فکر کنم اسم پسر باشه...اسم قشنگیه ولی منو یاد آرد میندازه...خخخ...
-فقط ی آهنگ خارجی تو ذهنم اومد ک ی پسرو دخترع با صدای بلند میخوندن..
دستشو از موهاش بیرون اورد و گفت:
-چی بود؟
-اووووم...Baby I,m right here...
سری تکون داد و با آرامش گفت:
-من میرم بیرون...تو هم اگه میتونی فکر کن تا چیزی یادت بیاد... البته ب خانوادت میگم بیان...
-خانواده؟
-اوهوم..توفکر کن...شاید با دیدنشون چیزی یادت بیاد..
سرمو تکون دادم ک خنده ای کردوگفت:
-خـافهمیدم سر داری خواهر...
صداشو شنیدم ک داشتاز اتاق خارج میشد ک گفت:
-جالبه نور هیچ وقت اخم نمی کرد.
#آدین
منتظر ارسام بودم تا از اون اتاق لعنتی بیرون بیادتا بتونم ببینمش...چند دیقه ای گذشت ..که با لبخند مصنوعی ک خیلی هم ضایع بود از اتاق بیرون اومد...سریع چرخای ویلچرو ب سمتش گرفتم وکنارش رفتم و گفتم:
-چی شد؟..حالش خوبع..
اون لبخند مصنوعی لعنتیشو بزرگ تر کردوگفت:
-اوهوم...خانومت عالی عالیع..
-پس من برم ببینمش..
چرخ ویلچرو ب سمت اتاق گرفتم و خواستم درو باز کنم ک صداش باعث موندن دستم روی دستگیره شد..
-فقط
همینطور ک پشت بهش بودم گفتم:
-چی؟
-فراموشی گرفته..
خدایا چرا.. تو نمی دونی واسه ی مرد اشک ریختن سخته...
دستی ب گوتم کشیدم گفتم:
-چیزی نگفت؟..
-آره گفت فقط ی صدای دختروپسریع ک با صدای بلندی دارن آهنگ خارجی میخونن و این متن رو خوند:
Baby I,m right here
«خوبه...میدونی چیو میگم؟...اینکه قطر های اشکت بدون صدا میریزن...کع لگد مالی نشع غرور جذابت»
#خود_نویس_^^
وارد اتاق شدم...چشماشو روی هم فشار میداد و زیر لب میگفت یادت بیاد یادت بیاد دختر...هوفی کشید و با حرص گفت حتا اسمم یادم نمیاد...کنارش رفتم و دستمو نوازش گونه روی صورتش میکشیدم ک چشماشو باز کرد و خیره ب پشمام شد...این جشما چ جادویی داشتن ک منو زیر ی درخت بید مجنون خودشون کردن...
-دنیا روشن شد...ستاره ها درخشان تر از قبل شدن...ماه تابشش بیشتر شد...جنگل ها سرسبز تر شدن...میدونی چرا؟
همینطورکه خیره ب چشمام بود دستشو گرفتم و بوسیدمو گفتم:
-چون چشمای تو باز شدن..
گونه هاش سرخ شدن لبخند کل صورتمو پوشوند چ قدر دلم تنگ این سرخی سیب روی گونش بود و ولی هیف با این گردن نمیشا گازی از سیب سرخم بگیرم...
لبشو گاز گرفت
۱۶.۲k
۱۸ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.