رمان همزاد
رمان همزاد
پارت 59
چشمامو آروم و با سختی باز کردم که نور سفیدی به چشمام برخورد کردسریع چشمامو بستم...دهنم خشک خشک بود به سختی کلمه آب رو به زبون اوردم که صدای جیغی بلند شد...
صدای بغض آلودشو شنیدم کع گفت:
-آدین...داداشی خوبی؟...الهی فدات شم الان میام...
و صدای بسته شدن در اومد...خواستم دوباره چشمامو باز کنم که نشد،دستی چشمامو باز کرد ونور سفیدیی به چشمام تابده شد.
صدای مردونه ای به گوشم خورد که گفت:
-پسرم میدونی اسمت چیع؟
تنها کلمه ای که از لبم بیرون اومد آب بود...آبی بهم داد و دوباره همون سوالو ازم پرسید...
-اوهوم...آدین..
-خوب مرسی آدین...آدین میتونی چشماتو باز کنی؟
-میسوزه...
-درست میشع پسر تو تلاشتو بکن...
چشمامو بزور باز کردم همه جا رو تار میدیم و احساس سوزش تو چشمام میکردم...سریع چشمامو بستم و گفتم:
-نمی تونم خیلی میسوزه...
-باشع...باشع نگران نباش
چشمامو با دستاش باز کرد و قطرای ریختو گفت:
-پلک بزن
شروع به پلک زدن کردم و دوباره چشمامو باز کردم دیگه همه چیزو خوب میدم به دکتر نگاه کردم مرد میان سالی با روپوش سفید...که دوباره پرسید
-خوب آدین میدونی چع اتفاقی افتاده؟
I,ll be with you from dusk tall dawn
با تو تا طلوع وغروب خورشید میمونم.
Baby I,m right here
عزیزم من همینجام.
-آدیـــــــن....ترمــــــــز کن
-لعنتــــــی....ترمـــــــز نمیشه
نع خدایا صدای جیغ...صدای غلط خوردن ماشین...نع خدا....صورت خونیش...اون آهن روی بدن ظریفش...نه لعنتی..نع..
نور...نورم...ضربانم...ضربانم کجایی بدن تو نبضی نداره بدن بی جونم...جونم...کجایی...
خواستم بلند شم که دکتر جلومو گرفتو گفت:
-آروم پسر گردنت آسیب دیده،دستت شکسته،تاندون پات در رفته اون وقت تو میخوای بلند شی...
-دکتر نورم،نورم کجاست؟..روش آهن افتاده بود میفهمی روی بدنش آهن افتاده بود...کجاست بگو کجاست؟
دکتر:آروم باش پسر تکون نخور...
در باز شد و بابا،مامان و آدرینا وارد اتاق شدن بابا با صورت قرمز شده و مامان هم با قیافه بهم ریخته ،اشک بار و آدرینا هم در حال اشک ریخت وارد شدن ...با خواهش و التماس بهشون نگاه کردم و گفتم:
-مامان...نورم کو..کجاست؟...حالش خوبه؟...بابا تو روخدا بلندم کن تا ببینمش...بابا...آدرینا تو چرا گریه میکنی...ب خدا خوبم فقط بگو نور خوبه...توروخدا بهم بگین چی شده...
مامان به سمتم اومد و دستشو روی گونه هام گذاشت و همینطور که اشک میریخت،پیشونیمو بوسیدو گفت:
-چیزی نیست فدات شم آروم باش عزیزمن ..
بعد چشمامو بوسیدوگفت:
-الهی فدای چشمات بشم که سه هفتس ندیدمشون..
سرشو روی قلبم گذاشت و مثل ابر بهار شروع کرد به گریه کردن و قربون صدقم میرفت...آدرینا رو نمی دیدم ولی صدای گریشو می شنیدم چون آتل گردن داشتم نمی تونستم خوب همه چیو ببینم... صدای بابا رو شنیدم که گفت:
-حالت خوبه بابا جان؟
به زور بهش نگاه کردم و گفتم:
-بابا...نورم..
یهو صدای گریه آدرینا عوج گرفت و رو زمین نشست با ترسو نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم:
-چی شده؟آدرینا...بگو آجی بگو نورم خوبه...بگو خوبه..
مامان با گریه سرشو بلند کردو با داد به آدرینا گفت:
-خفه شو انقدر گریه نکن نمی بینی تازه به هوش اومد میخوای سکتش بدی خفه شو خفه شو..
با داد مامان آدرینا به سکسکه افتاد و با من من ببخشید میگفت...ضربان قلبم بالا تر رفته بود و با نگرانی به مامان نگاه کردم...مامان وقتی چشمای نگرانمو دید دوباره سرشو روی سینم گذاشت...
دست سالممو روی سرش گذاشت و گفتم:
-آرزو خانوم...جیغ جیغو خانوم چرا آدین اشکاتو میبینه ببین پسرت با همون هیکل با همون استایل کنارته فقط یکم آشو لاش شد همین...چرا گریه میکنی مامان جونم...من خوبم...فقط نومو میخوام...همین...
بابا هم دستشو روی شونه مامان گذاشت و گفت:
-آروم باش آرزو جان...نگاه الکی که انقدر هیکل نکرده ببین سالم سالمه...
مامان سرشو از رو سینم بلند کرد و دستشو روی قلبش گذاشت و سرشو به سمت بالا گرفت وگفت:
-خدایا این چع امتحانیه که میکنی...خدایا منو بکش تا پسرمو اینجوری نبینم تا عروسمو...
یهو بلند زد زیر گریه...آدرینا سریع با گریه از اتاق بیرون رفت...
یعنی چی؟..عروسم چی؟...نورم چش شده؟...ضربانم...لرزش شونه هامو حس کردم...اشک تو چشمام جمع شد...و..ی قطر از چشمام چکید...چقدر سخته ی مرد اشک بریزه...
بابا که شونه های لرزیدمو دید سریع به سمتم اومد و با احتیاط سرمو در آغوش کشیدو گفت:
-نگران نباش پسر...تو کماست...ولی معلوم نیست کی بهوش بیاد...
روحم در هم شکست رمقی برای ادامه دادن ندارم خدایا.. خودت صبرم بده...
«دوستان ی اشتباه تایپی ب وجود اومد اونم اینه که بجای اینکه عکس پارت ۵۸ بزارم پارت ۵۹ گذاشتم..معذرت»
#mahi;(
پارت 59
چشمامو آروم و با سختی باز کردم که نور سفیدی به چشمام برخورد کردسریع چشمامو بستم...دهنم خشک خشک بود به سختی کلمه آب رو به زبون اوردم که صدای جیغی بلند شد...
صدای بغض آلودشو شنیدم کع گفت:
-آدین...داداشی خوبی؟...الهی فدات شم الان میام...
و صدای بسته شدن در اومد...خواستم دوباره چشمامو باز کنم که نشد،دستی چشمامو باز کرد ونور سفیدیی به چشمام تابده شد.
صدای مردونه ای به گوشم خورد که گفت:
-پسرم میدونی اسمت چیع؟
تنها کلمه ای که از لبم بیرون اومد آب بود...آبی بهم داد و دوباره همون سوالو ازم پرسید...
-اوهوم...آدین..
-خوب مرسی آدین...آدین میتونی چشماتو باز کنی؟
-میسوزه...
-درست میشع پسر تو تلاشتو بکن...
چشمامو بزور باز کردم همه جا رو تار میدیم و احساس سوزش تو چشمام میکردم...سریع چشمامو بستم و گفتم:
-نمی تونم خیلی میسوزه...
-باشع...باشع نگران نباش
چشمامو با دستاش باز کرد و قطرای ریختو گفت:
-پلک بزن
شروع به پلک زدن کردم و دوباره چشمامو باز کردم دیگه همه چیزو خوب میدم به دکتر نگاه کردم مرد میان سالی با روپوش سفید...که دوباره پرسید
-خوب آدین میدونی چع اتفاقی افتاده؟
I,ll be with you from dusk tall dawn
با تو تا طلوع وغروب خورشید میمونم.
Baby I,m right here
عزیزم من همینجام.
-آدیـــــــن....ترمــــــــز کن
-لعنتــــــی....ترمـــــــز نمیشه
نع خدایا صدای جیغ...صدای غلط خوردن ماشین...نع خدا....صورت خونیش...اون آهن روی بدن ظریفش...نه لعنتی..نع..
نور...نورم...ضربانم...ضربانم کجایی بدن تو نبضی نداره بدن بی جونم...جونم...کجایی...
خواستم بلند شم که دکتر جلومو گرفتو گفت:
-آروم پسر گردنت آسیب دیده،دستت شکسته،تاندون پات در رفته اون وقت تو میخوای بلند شی...
-دکتر نورم،نورم کجاست؟..روش آهن افتاده بود میفهمی روی بدنش آهن افتاده بود...کجاست بگو کجاست؟
دکتر:آروم باش پسر تکون نخور...
در باز شد و بابا،مامان و آدرینا وارد اتاق شدن بابا با صورت قرمز شده و مامان هم با قیافه بهم ریخته ،اشک بار و آدرینا هم در حال اشک ریخت وارد شدن ...با خواهش و التماس بهشون نگاه کردم و گفتم:
-مامان...نورم کو..کجاست؟...حالش خوبه؟...بابا تو روخدا بلندم کن تا ببینمش...بابا...آدرینا تو چرا گریه میکنی...ب خدا خوبم فقط بگو نور خوبه...توروخدا بهم بگین چی شده...
مامان به سمتم اومد و دستشو روی گونه هام گذاشت و همینطور که اشک میریخت،پیشونیمو بوسیدو گفت:
-چیزی نیست فدات شم آروم باش عزیزمن ..
بعد چشمامو بوسیدوگفت:
-الهی فدای چشمات بشم که سه هفتس ندیدمشون..
سرشو روی قلبم گذاشت و مثل ابر بهار شروع کرد به گریه کردن و قربون صدقم میرفت...آدرینا رو نمی دیدم ولی صدای گریشو می شنیدم چون آتل گردن داشتم نمی تونستم خوب همه چیو ببینم... صدای بابا رو شنیدم که گفت:
-حالت خوبه بابا جان؟
به زور بهش نگاه کردم و گفتم:
-بابا...نورم..
یهو صدای گریه آدرینا عوج گرفت و رو زمین نشست با ترسو نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم:
-چی شده؟آدرینا...بگو آجی بگو نورم خوبه...بگو خوبه..
مامان با گریه سرشو بلند کردو با داد به آدرینا گفت:
-خفه شو انقدر گریه نکن نمی بینی تازه به هوش اومد میخوای سکتش بدی خفه شو خفه شو..
با داد مامان آدرینا به سکسکه افتاد و با من من ببخشید میگفت...ضربان قلبم بالا تر رفته بود و با نگرانی به مامان نگاه کردم...مامان وقتی چشمای نگرانمو دید دوباره سرشو روی سینم گذاشت...
دست سالممو روی سرش گذاشت و گفتم:
-آرزو خانوم...جیغ جیغو خانوم چرا آدین اشکاتو میبینه ببین پسرت با همون هیکل با همون استایل کنارته فقط یکم آشو لاش شد همین...چرا گریه میکنی مامان جونم...من خوبم...فقط نومو میخوام...همین...
بابا هم دستشو روی شونه مامان گذاشت و گفت:
-آروم باش آرزو جان...نگاه الکی که انقدر هیکل نکرده ببین سالم سالمه...
مامان سرشو از رو سینم بلند کرد و دستشو روی قلبش گذاشت و سرشو به سمت بالا گرفت وگفت:
-خدایا این چع امتحانیه که میکنی...خدایا منو بکش تا پسرمو اینجوری نبینم تا عروسمو...
یهو بلند زد زیر گریه...آدرینا سریع با گریه از اتاق بیرون رفت...
یعنی چی؟..عروسم چی؟...نورم چش شده؟...ضربانم...لرزش شونه هامو حس کردم...اشک تو چشمام جمع شد...و..ی قطر از چشمام چکید...چقدر سخته ی مرد اشک بریزه...
بابا که شونه های لرزیدمو دید سریع به سمتم اومد و با احتیاط سرمو در آغوش کشیدو گفت:
-نگران نباش پسر...تو کماست...ولی معلوم نیست کی بهوش بیاد...
روحم در هم شکست رمقی برای ادامه دادن ندارم خدایا.. خودت صبرم بده...
«دوستان ی اشتباه تایپی ب وجود اومد اونم اینه که بجای اینکه عکس پارت ۵۸ بزارم پارت ۵۹ گذاشتم..معذرت»
#mahi;(
۱۴.۳k
۱۵ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.