رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۵۸
#آدرینا
با حال بدم که شامل ،اشک،سکسکه،غم بود سریع از اتاق بیرون اومدم که تو آغوش گرمی فرو رفتم سفت تو آغوشش می فشردتم؛با تمام وجودم عطر تنشو بوییدم این عطر این بو چرا انقدر آرانش ب بدن بی جونم وارد میکنه؟..صدای آرومش لاله گوشمو نوازش می کرد...
-خانومی...آدی کوچولو..آدی کوتوله...جوجه طلایی...پری دریایی...گریه نکنی هااا
سرمو از آغوشش بلند کردم و به چشماش زل زدم و با سکسکع گفتم:
-اش..اشکان...آج...آجیم..حا..حال..حالش..خوب..ن..نیس..
محکم سرمو تو سینش فروکرد و زیر گوشم گفت:
-گریه نکن لعنی احساس میکنم با گریه هات قلبم تیر میکشه...
تو بت مونده بودم که یهو صدای داد آدین اومد که نورو صدا میزد...صدای داداشم بغض داشت انگار برای قهرمانم طوفانی در راه بود ولی تکیه گاه من ولی داداش من تروخدا غصه نخور...از آغوش اشکان بیرون اومدم و ب بابا که پرستارا رو صدا میزد که برن پیشش و آرومش کنن نگاه میکردم...بااسترس و نگرانی وارداتاق شدم...اشک تو چشمام جمع شد...آدین سُرم رو از دستش در اورده بود و به زور با اون پاهاش میخواست بلند شه و هم از درد گردنش و هم از درد قلبش برای عشقش فریاد میزد از خدا التماس میکرد...به سمتش رفتم و بغلش کردم سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم:
-الهی آدرینا فدای چشمای سرخ شدت بره...الهی آدرینا بمیره تا شونه های لرزونتو نبینه...الهی آدرینا بمیره و خواهشو التماس داداششو نمبینه...خدایا جونمو بگیر تا قهرمان زندگیم خوب باشه...
با دست سالمش دور کمرمو حلقه کرد و سرشو روی شونم گذاشت و گفت:
فقط دلم میخواد بمیرم...
-آخه قربونت برم نور که خوبه فقط تو کماست...
-نمی خوام تو کما باشه میخوام الان پیشم باشه تو بغلم باشع بعد گونه هاش سرخ شن منم ازیتش کنم واسه گونش...
شونه هاش شروع به لرزیدن کردن که خودمم طاقت نیوردم و زدم زیر گریه...پراستارا وارد اتاق شدن...همینطور که چشماش بسته میشد صدای آرومششو شنیدم که گفت:
-من ضربانمو میخوام ضربان قلبمو...
#آدین
آروم چشمامو باز کردم...خدایا میشه همه چیز خواب باشع این خواب از هرجی کابوسم بدتره...از مردمک چشمام به اطراف نگاه کردم همون بیمارستان لعنتیع..
-به به ببین کی بیدار شده...زشتو جونم..
نتونستم ببینمش ولی صداشو شناختم...آراز بود..با صدای گرفته ای که واسه خواب بود گفتم:
-آراز اصلا حو صلتو ندارم...
-ب درک فکر کردی من حصله توی زشت رو دارم الان سه هفته و دو روزه شدن سومر مارکت هے میرم خریدو میام همه رو سیر میکنم بر میگردم میگن برو دارو بگیر...هے چ روزگاری شده...خدایا صدامو داری؟؟؟...
-باشع با نمک اشکان کو؟..
-چے!..یعنی اون اشکان خاک برسر بهتر از منع..اصلا ب درک ک تمیخوای باشم به درک...
با داد گفتم:
-آراز ...اشکان کو؟...تازه بیا ی سمتی که ببینمتنمی تونم ببینم کجایی...
آراز خنده ای کردو بعد روبه روم وایستاد و گفت:
-بفرما زشتو جون...
بعدجدی شدوگفت:
-آدرینا حالش زیاد خوب نبود بردتش خونتون...نگران نباش اشکان پیشش میمونه....
باشه ای میگم که با حرف بعدیش جون تازه ای میگیرم...
آراز:راستی انقدر حرف میزنی نمیزاری حرفمو بزنم،خواستم بگم دکتر گفته میتونی با ویلچر خانمتو ببینی البته با احتیاط..
با خوشحالی خواستم بلند شن که بازومو گرفتو گفت:
-آروم پسر...فقط آدین
با استرس نگاش کردم و گفتم:
-بله...آراز تروخدا نگو اتفاقی افتاده به خدا دیگع طاقت ندادم...دیگه جونی واسم نمونده حداقل بزار جونمو ببینم...
آردم به شونم زدوگفت؛
-باشع داداش فقط خواستم بگم باهاش صحبت کن شاید برای تو ب هوش بیاد...
-یعنی میشه..
-ایشالا امید به خدا داشته باش...
بعد از چند دقیقه با ویلچر وارد اتاقی شدم انگار قلبم پمپاژ نمی کرد...چرا چشمای سبزشو نمی بینم...چرا لبخند زیباشو تو صورتش نمی بینم...چرا گونه های سرخ شدشو نمیبینم...چرا چشتا بسته خانومم...چرا جنگلمو نمی بینم تو چشات ...چرا...لعنتی تازه همه پیز شیرین داشت میشد چرا همه چیز خراب شد...چرا خدایا...چرا
کنارش رفتم آروم دست سالممو روی صورتش نوازش مانند کشیدم و گفتم:
-سلام خانوم جنگلیم خوبی؟..حتما نه دیگع..ولی من خیلی خوبم میدونی چرا؟..چون جنگلم بهم گفت دوسم داره...حتا
سرمو به سختی زیاد واسه گردنم به سمت گوشش خم کردم و گفتم:
-طمع لباش هنوزم زیر دندونامه...
سرمو با درد بلند وکردم و دوباره صورتشو نوازش کردمو گفتم:
-تو یکی از روز ها،ی پسری به اسم آدین تو ی مراسمی که خانوادش مجبورش کرده بودن که باید با ی دختری نامزد کنه رفته بود و اولین بار چشم به اون زیبایی رو دیده بود و چ زود دل داده بود و به اون دختر مو قهوه ای و البته چ زیبا بود که فهمید بود اون دختر مو قهوه ای قرار همسر آیندش بشه زمان گذشت و عشقش ب اون دختر بیشتر و بیشتر شد و ای داد بیداد کع ترس داشت از زمانی که دختر مو قهوه ای احساس اونو ن
پارت ۵۸
#آدرینا
با حال بدم که شامل ،اشک،سکسکه،غم بود سریع از اتاق بیرون اومدم که تو آغوش گرمی فرو رفتم سفت تو آغوشش می فشردتم؛با تمام وجودم عطر تنشو بوییدم این عطر این بو چرا انقدر آرانش ب بدن بی جونم وارد میکنه؟..صدای آرومش لاله گوشمو نوازش می کرد...
-خانومی...آدی کوچولو..آدی کوتوله...جوجه طلایی...پری دریایی...گریه نکنی هااا
سرمو از آغوشش بلند کردم و به چشماش زل زدم و با سکسکع گفتم:
-اش..اشکان...آج...آجیم..حا..حال..حالش..خوب..ن..نیس..
محکم سرمو تو سینش فروکرد و زیر گوشم گفت:
-گریه نکن لعنی احساس میکنم با گریه هات قلبم تیر میکشه...
تو بت مونده بودم که یهو صدای داد آدین اومد که نورو صدا میزد...صدای داداشم بغض داشت انگار برای قهرمانم طوفانی در راه بود ولی تکیه گاه من ولی داداش من تروخدا غصه نخور...از آغوش اشکان بیرون اومدم و ب بابا که پرستارا رو صدا میزد که برن پیشش و آرومش کنن نگاه میکردم...بااسترس و نگرانی وارداتاق شدم...اشک تو چشمام جمع شد...آدین سُرم رو از دستش در اورده بود و به زور با اون پاهاش میخواست بلند شه و هم از درد گردنش و هم از درد قلبش برای عشقش فریاد میزد از خدا التماس میکرد...به سمتش رفتم و بغلش کردم سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم:
-الهی آدرینا فدای چشمای سرخ شدت بره...الهی آدرینا بمیره تا شونه های لرزونتو نبینه...الهی آدرینا بمیره و خواهشو التماس داداششو نمبینه...خدایا جونمو بگیر تا قهرمان زندگیم خوب باشه...
با دست سالمش دور کمرمو حلقه کرد و سرشو روی شونم گذاشت و گفت:
فقط دلم میخواد بمیرم...
-آخه قربونت برم نور که خوبه فقط تو کماست...
-نمی خوام تو کما باشه میخوام الان پیشم باشه تو بغلم باشع بعد گونه هاش سرخ شن منم ازیتش کنم واسه گونش...
شونه هاش شروع به لرزیدن کردن که خودمم طاقت نیوردم و زدم زیر گریه...پراستارا وارد اتاق شدن...همینطور که چشماش بسته میشد صدای آرومششو شنیدم که گفت:
-من ضربانمو میخوام ضربان قلبمو...
#آدین
آروم چشمامو باز کردم...خدایا میشه همه چیز خواب باشع این خواب از هرجی کابوسم بدتره...از مردمک چشمام به اطراف نگاه کردم همون بیمارستان لعنتیع..
-به به ببین کی بیدار شده...زشتو جونم..
نتونستم ببینمش ولی صداشو شناختم...آراز بود..با صدای گرفته ای که واسه خواب بود گفتم:
-آراز اصلا حو صلتو ندارم...
-ب درک فکر کردی من حصله توی زشت رو دارم الان سه هفته و دو روزه شدن سومر مارکت هے میرم خریدو میام همه رو سیر میکنم بر میگردم میگن برو دارو بگیر...هے چ روزگاری شده...خدایا صدامو داری؟؟؟...
-باشع با نمک اشکان کو؟..
-چے!..یعنی اون اشکان خاک برسر بهتر از منع..اصلا ب درک ک تمیخوای باشم به درک...
با داد گفتم:
-آراز ...اشکان کو؟...تازه بیا ی سمتی که ببینمتنمی تونم ببینم کجایی...
آراز خنده ای کردو بعد روبه روم وایستاد و گفت:
-بفرما زشتو جون...
بعدجدی شدوگفت:
-آدرینا حالش زیاد خوب نبود بردتش خونتون...نگران نباش اشکان پیشش میمونه....
باشه ای میگم که با حرف بعدیش جون تازه ای میگیرم...
آراز:راستی انقدر حرف میزنی نمیزاری حرفمو بزنم،خواستم بگم دکتر گفته میتونی با ویلچر خانمتو ببینی البته با احتیاط..
با خوشحالی خواستم بلند شن که بازومو گرفتو گفت:
-آروم پسر...فقط آدین
با استرس نگاش کردم و گفتم:
-بله...آراز تروخدا نگو اتفاقی افتاده به خدا دیگع طاقت ندادم...دیگه جونی واسم نمونده حداقل بزار جونمو ببینم...
آردم به شونم زدوگفت؛
-باشع داداش فقط خواستم بگم باهاش صحبت کن شاید برای تو ب هوش بیاد...
-یعنی میشه..
-ایشالا امید به خدا داشته باش...
بعد از چند دقیقه با ویلچر وارد اتاقی شدم انگار قلبم پمپاژ نمی کرد...چرا چشمای سبزشو نمی بینم...چرا لبخند زیباشو تو صورتش نمی بینم...چرا گونه های سرخ شدشو نمیبینم...چرا چشتا بسته خانومم...چرا جنگلمو نمی بینم تو چشات ...چرا...لعنتی تازه همه پیز شیرین داشت میشد چرا همه چیز خراب شد...چرا خدایا...چرا
کنارش رفتم آروم دست سالممو روی صورتش نوازش مانند کشیدم و گفتم:
-سلام خانوم جنگلیم خوبی؟..حتما نه دیگع..ولی من خیلی خوبم میدونی چرا؟..چون جنگلم بهم گفت دوسم داره...حتا
سرمو به سختی زیاد واسه گردنم به سمت گوشش خم کردم و گفتم:
-طمع لباش هنوزم زیر دندونامه...
سرمو با درد بلند وکردم و دوباره صورتشو نوازش کردمو گفتم:
-تو یکی از روز ها،ی پسری به اسم آدین تو ی مراسمی که خانوادش مجبورش کرده بودن که باید با ی دختری نامزد کنه رفته بود و اولین بار چشم به اون زیبایی رو دیده بود و چ زود دل داده بود و به اون دختر مو قهوه ای و البته چ زیبا بود که فهمید بود اون دختر مو قهوه ای قرار همسر آیندش بشه زمان گذشت و عشقش ب اون دختر بیشتر و بیشتر شد و ای داد بیداد کع ترس داشت از زمانی که دختر مو قهوه ای احساس اونو ن
۴۳.۰k
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.