رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت¹⁶
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
چشمامو از ترس بستم..
ولی یکی دستمو کشید و با هم افتادیم روی مبل..
صدای شکستن لوستر اومد..
چشمامو باز کردم..
جین افتاده بود رو مبل و منم افتاده بودم روش و صورتامون لبالب هم بود..
نور خورشید از لای پنجره میخورد توی چشم جین و قشنگی چشماشو دوبرابر میکرد..
به خودم اومدم..
من چیکار کردم..
لباسامو که همش گرد و خاک بود تکوندم.
زلزله دیگه نمیومد و همه چی آروم بود..
افتاده بودم سرفه..
یه بند سرفه میکردم..
نفسم بالا نمیومد و محکم میکوبیدم روی قلبم..
همه اومده بودن بالا و داشتن با جین بحث میکردن که چرا نیومده..
گلوم میسوخت و من سرفه میکردم..
یونگی: ج..جیسو، خوبی؟
با سر گفتم نه..
انگار یکی دست گذاشته بود رو گلوم و محکم فشار میداد..
جین تمام حواسش پی من بود و میخواست کمکم کنه بلند شم ولی من باز خجالت میکشیدم..
برای یه زره نفس تقلا میکردم..
یونگی بدون دریغ دستمو گرفت و کشوند سمت آشپزخونه.
یه لیوان آب داد دستم.
بزور یه قلپ خوردم ولی باز افتادم سرفه.
برای یک لحظه راه نفسم باز شد و تونستم نفس بکشم..
جین: جیسو خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟
با نفس نفس گفتم: من..من آسم دارم..
ولی دوباره افتادم سرفه..
با هر سرفه ام خون بالا میاوردم..
جین سریع دستمو گرفت و خواست منو بنشونه روی صندلی ولی..
#جین
هرچی داد میزدم وایساده بود و بالای سرشو نگاه میکرد.
لوستر داشت میفتاد و اون همونجوری منو نگاه میکرد.
نه..
نمیزارم چیزیش بشه..
با اینکه دوییدن برام سخت بود ولی دوییدم و دستشو کشیدم.
و تو همون لحظه لوستر افتاد زمین و هزار تیکه شد..
پام خورد به پایه مبل و منو و جیسو افتادیم رو هم..
غرق چشماش شدم..
برق میزد..
موهاش دور صورتش ریخته بود و خیلی قشنگ شده بود..
یهو از روم بلند شد و خودشو تکوند.
خجالت میکشید.
توی دلم بهش خندیدم.
یه دفعه افتاد سرفه..
پشت سر هم سرفه میکرد. صورتش قرمز شده بود و میکوبید رو قلبش.
پسرا اومدن و همش غر میزدن چرا نیومدم.
یونگی متوجه ش شد و حالشو پرسید ولی جیسو جوابشو نداد.
یونگی دستشو گرفت و بردش سمت آشپزخونه.
بدم اومد.
واسه اولین بار حسودیم شد.
چرا اون بردش؟
اخیییی
بچممم جین عاشق شده😂
البته بگم یونگی گربم هم عاشقه هااااا
مثلث عشقی شد که😐
پارت¹⁶
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
چشمامو از ترس بستم..
ولی یکی دستمو کشید و با هم افتادیم روی مبل..
صدای شکستن لوستر اومد..
چشمامو باز کردم..
جین افتاده بود رو مبل و منم افتاده بودم روش و صورتامون لبالب هم بود..
نور خورشید از لای پنجره میخورد توی چشم جین و قشنگی چشماشو دوبرابر میکرد..
به خودم اومدم..
من چیکار کردم..
لباسامو که همش گرد و خاک بود تکوندم.
زلزله دیگه نمیومد و همه چی آروم بود..
افتاده بودم سرفه..
یه بند سرفه میکردم..
نفسم بالا نمیومد و محکم میکوبیدم روی قلبم..
همه اومده بودن بالا و داشتن با جین بحث میکردن که چرا نیومده..
گلوم میسوخت و من سرفه میکردم..
یونگی: ج..جیسو، خوبی؟
با سر گفتم نه..
انگار یکی دست گذاشته بود رو گلوم و محکم فشار میداد..
جین تمام حواسش پی من بود و میخواست کمکم کنه بلند شم ولی من باز خجالت میکشیدم..
برای یه زره نفس تقلا میکردم..
یونگی بدون دریغ دستمو گرفت و کشوند سمت آشپزخونه.
یه لیوان آب داد دستم.
بزور یه قلپ خوردم ولی باز افتادم سرفه.
برای یک لحظه راه نفسم باز شد و تونستم نفس بکشم..
جین: جیسو خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟
با نفس نفس گفتم: من..من آسم دارم..
ولی دوباره افتادم سرفه..
با هر سرفه ام خون بالا میاوردم..
جین سریع دستمو گرفت و خواست منو بنشونه روی صندلی ولی..
#جین
هرچی داد میزدم وایساده بود و بالای سرشو نگاه میکرد.
لوستر داشت میفتاد و اون همونجوری منو نگاه میکرد.
نه..
نمیزارم چیزیش بشه..
با اینکه دوییدن برام سخت بود ولی دوییدم و دستشو کشیدم.
و تو همون لحظه لوستر افتاد زمین و هزار تیکه شد..
پام خورد به پایه مبل و منو و جیسو افتادیم رو هم..
غرق چشماش شدم..
برق میزد..
موهاش دور صورتش ریخته بود و خیلی قشنگ شده بود..
یهو از روم بلند شد و خودشو تکوند.
خجالت میکشید.
توی دلم بهش خندیدم.
یه دفعه افتاد سرفه..
پشت سر هم سرفه میکرد. صورتش قرمز شده بود و میکوبید رو قلبش.
پسرا اومدن و همش غر میزدن چرا نیومدم.
یونگی متوجه ش شد و حالشو پرسید ولی جیسو جوابشو نداد.
یونگی دستشو گرفت و بردش سمت آشپزخونه.
بدم اومد.
واسه اولین بار حسودیم شد.
چرا اون بردش؟
اخیییی
بچممم جین عاشق شده😂
البته بگم یونگی گربم هم عاشقه هااااا
مثلث عشقی شد که😐
۲.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.