رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت¹⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
خدااااااااااااا.
خاکککک تو سرممم کنن.ایشالاااا گم و گوررر شممم بمیرممممم.
این حرفاااا چی بود گفتم به جین؟
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ.
حالاااااااا منننن چجوریییییی تووو صورتش نگاه کنم؟ گِل تو سرت جیسوووووووو.
وای گرسنمه.
ایشششششششش.
یواشی در و باز کردم، عه نیستشون. بهتررر.
رفتم آشپزخونه که با جنازه مارمولک روبه رو شدم. یااااا اسطخدوسسسسس!
شیر آب و باز کردم و از سینک فاصله گرفتم. هوفف رفت تو راه آب.
بشقاب هارو آوردم و ظرف هارو چیدم.
نامجون از اتاق جین اومد بیرون و رفت یه کتاب اورد.
من: امممم، ببخشید نامجون، میشه بقیه رو صدا بزنی غذا آمادست!
نامجون: باشه حتما.
عاشق این اخلاقشم.
(نویسنده: مثلث عشقی به مربع عشقی تبدیل میشود😂)
همه اومدن بیرون.
رفتم دستشویی و یه آبی زدم صورتم.
نفس کشیدنم یه زره سخت بود چون اسپری آسم نداشتم و جین هم نمیدونست آسم دارم.
توی لحظه احساس کردم وسلیه ها دارن تکون میخورن..
یا خدا، سرم گیج میره؟
صدای تکون خوردن وسیله هاا بیشتر شددد..
زلزله!
صورتمو با لباسم خشک کردم و سریع زدم بیرون.
وای کی این پله هارو بره پایین تا من برم که مردم!
نمیدونم چجوری پله هارو دوتا یکی کردم و رفتم پایین.
زمین داشت لرزشش بیشتر میشد .
همه رفته بودن پایین و من هنوز توی سالن بودم..
جین نفر اخری دم در ایستاده بود من سریع اومدم که بدو ام دم در که یهو در تکون خورد و دیوار ترک خورد جین ترسید و اومد توی خونه..
بقیه صدامون میزدن و ما همینجوری مونده بودیم..
جین: چراااا وایسادی بیاااااا...
خونه جین انقد بزرگ بود که تا من میرسیدم دم در الفاتحه..
سریع قدم برداشتم که صدای از بالای سرم اومد..
لوستر داشت کنده میشد و میفتاد روی سر من..
اخرین اهن لوستر کنده شد و چشمامو از ترس بستم...
من که میگم جیسو مرد😂
شوخی میکنم خماری بکشید تا پارت بعدی و بزارم😂
پارت¹⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
خدااااااااااااا.
خاکککک تو سرممم کنن.ایشالاااا گم و گوررر شممم بمیرممممم.
این حرفاااا چی بود گفتم به جین؟
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ.
حالاااااااا منننن چجوریییییی تووو صورتش نگاه کنم؟ گِل تو سرت جیسوووووووو.
وای گرسنمه.
ایشششششششش.
یواشی در و باز کردم، عه نیستشون. بهتررر.
رفتم آشپزخونه که با جنازه مارمولک روبه رو شدم. یااااا اسطخدوسسسسس!
شیر آب و باز کردم و از سینک فاصله گرفتم. هوفف رفت تو راه آب.
بشقاب هارو آوردم و ظرف هارو چیدم.
نامجون از اتاق جین اومد بیرون و رفت یه کتاب اورد.
من: امممم، ببخشید نامجون، میشه بقیه رو صدا بزنی غذا آمادست!
نامجون: باشه حتما.
عاشق این اخلاقشم.
(نویسنده: مثلث عشقی به مربع عشقی تبدیل میشود😂)
همه اومدن بیرون.
رفتم دستشویی و یه آبی زدم صورتم.
نفس کشیدنم یه زره سخت بود چون اسپری آسم نداشتم و جین هم نمیدونست آسم دارم.
توی لحظه احساس کردم وسلیه ها دارن تکون میخورن..
یا خدا، سرم گیج میره؟
صدای تکون خوردن وسیله هاا بیشتر شددد..
زلزله!
صورتمو با لباسم خشک کردم و سریع زدم بیرون.
وای کی این پله هارو بره پایین تا من برم که مردم!
نمیدونم چجوری پله هارو دوتا یکی کردم و رفتم پایین.
زمین داشت لرزشش بیشتر میشد .
همه رفته بودن پایین و من هنوز توی سالن بودم..
جین نفر اخری دم در ایستاده بود من سریع اومدم که بدو ام دم در که یهو در تکون خورد و دیوار ترک خورد جین ترسید و اومد توی خونه..
بقیه صدامون میزدن و ما همینجوری مونده بودیم..
جین: چراااا وایسادی بیاااااا...
خونه جین انقد بزرگ بود که تا من میرسیدم دم در الفاتحه..
سریع قدم برداشتم که صدای از بالای سرم اومد..
لوستر داشت کنده میشد و میفتاد روی سر من..
اخرین اهن لوستر کنده شد و چشمامو از ترس بستم...
من که میگم جیسو مرد😂
شوخی میکنم خماری بکشید تا پارت بعدی و بزارم😂
۲.۶k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.