قلب سیاه pt 29
قلب سیاه pt 29
یکساعت تا طلوع آفتاب باقی مونده بود. آت دیگه توان
گریه کردن نداشت و بدنش روی زمین خشک شده بود. انگشتش رو بی هدف تکون می داد و باهاش اشکال فرضی می کشید. واکنش جونکوک و جیمین به بیماریش رو بارها و بارها توی ذهنش مرور کرد و نمی خواست به بقیه ی آدم های زندگی ش فکر کنه.
دیگه دووم نمی آورد، نمی تونست چشم .های غمگینشون رو فراموش کنه صدای باز شدن در اتاق، حرکت دستش رو متوقف کرد . انتظار این رو نداشت و تصمیم گرفت اگه جونکوک به سمتش اومد، خودش رو به خواب بزنه
جونکوک دقیقا همون کار رو انجام داد اما ات به موقع
چشم هاش رو نبست. جونکوک روی زمین دراز کشید و به پهلو چرخید تا صورت هاشون مقابل هم قرار بگیره
آت نمی خواست بهش نگاه کنه. نمی تونست نگاه کنه. فقط
دست جونکوک رو دید که به موهاش نزدیک شد و سرش رو جلو کشید تا به سینه .ی خودش بچسبونه
ات ممنون بود. اینطوری نه مجبور بودن به همدیگه نگاه
کنن و نه احساس می کرد داره توی تنهایی می میره. جونکوک موهاش
رو نوازش کرد و آت دستش رو پشت کمر اون گذاشت
_گفتی وقتی رازت رو بفهمم ازت متنفر می شم
ات جرأت نداشت بپرسه که این اتفاق افتاده یا نه . صداش خسته بود اما اعتراف کرد
+ همه اش اشتباه بود، اما من دوستت داشتم
باورش نمی شد که چشم هاش دوباره دارن پر می شن. دستش رو زیر
پلک هاش کشید و جونکوک آغوشش رو براش تنگ .تر کرد
_همه ش اشتباه بود، اما من دوستت دارم
جونکوک بهش قول داد
یکساعت تا طلوع آفتاب باقی مونده بود. آت دیگه توان
گریه کردن نداشت و بدنش روی زمین خشک شده بود. انگشتش رو بی هدف تکون می داد و باهاش اشکال فرضی می کشید. واکنش جونکوک و جیمین به بیماریش رو بارها و بارها توی ذهنش مرور کرد و نمی خواست به بقیه ی آدم های زندگی ش فکر کنه.
دیگه دووم نمی آورد، نمی تونست چشم .های غمگینشون رو فراموش کنه صدای باز شدن در اتاق، حرکت دستش رو متوقف کرد . انتظار این رو نداشت و تصمیم گرفت اگه جونکوک به سمتش اومد، خودش رو به خواب بزنه
جونکوک دقیقا همون کار رو انجام داد اما ات به موقع
چشم هاش رو نبست. جونکوک روی زمین دراز کشید و به پهلو چرخید تا صورت هاشون مقابل هم قرار بگیره
آت نمی خواست بهش نگاه کنه. نمی تونست نگاه کنه. فقط
دست جونکوک رو دید که به موهاش نزدیک شد و سرش رو جلو کشید تا به سینه .ی خودش بچسبونه
ات ممنون بود. اینطوری نه مجبور بودن به همدیگه نگاه
کنن و نه احساس می کرد داره توی تنهایی می میره. جونکوک موهاش
رو نوازش کرد و آت دستش رو پشت کمر اون گذاشت
_گفتی وقتی رازت رو بفهمم ازت متنفر می شم
ات جرأت نداشت بپرسه که این اتفاق افتاده یا نه . صداش خسته بود اما اعتراف کرد
+ همه اش اشتباه بود، اما من دوستت داشتم
باورش نمی شد که چشم هاش دوباره دارن پر می شن. دستش رو زیر
پلک هاش کشید و جونکوک آغوشش رو براش تنگ .تر کرد
_همه ش اشتباه بود، اما من دوستت دارم
جونکوک بهش قول داد
۱۱.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.