part 81
#part_81
#آســــیه
چندثانیهای گذشت که به خودمون امدیم و از هم جدا شدیم
چندقدم عقبتر رفت و همینطور که نفسنفس میزد
با صدای گرفتهی زیرلب گفت
دوروک:نـــ..رو
شوکهزده بهش خیره شدم که چشماش برای یک لحظه بسته شد
پاهاش شُل شدن قبل از اینکه بیفته روی زمین...
با سرعت به سمتش رفتم و گرفتمش...
روی زمین نشسته بودم و دوروک با تنی بیجون و بیهوش روی پاهام افتاده بود:)
ــــــــــ•شیشماهبعد•ــــــــــ
#آیــبــیــکـه
ماشین جلوی خونمون متوقف شد...
لبخندی زدم و به طرفش برگشتم...
از شیش ماه پیش خیلی لاغرتر شده بود...
توی این مدت سفیدی چشماش سرخ شده بود...
مثل همیشه با وجود اشکی که توی چشماش بود
لبخندی روی لب داشت...
نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم...
آیبیکه:میدونم الان من هرچی بگم آرومت نمیکنه؛
با حرفای من دوستت برنمیگرده اما میخام که قوی باشی خب؟
همهی ما بهت احتیاج داریم مخصوصا دوروک:)!
وقتی بیدار شه اولین نفر میخاد
تنها شخص مهم توی زندگیشو ببینه:)!
پلکی زد که قطر های اشک روی گونه هاش سُر خورد...
خواست حرفی بزنه که صدایی از بیرون امد؛
با دیدن ایلهان با سرعت از ماشین پیاده شدم
ایلهان همراه با مامان،افرا،اولجان توی کوچه ایستاده بودن
ایلهان با چهرهی عصبی غرید
ایلهان:میبینی عمه؟؟؟
دخترت چندساله داره منو دست به سر میکنه
اما الان شیش ماهه با این پسره میچرخه!!
ما تو محل ابرو داریم!!
#آســــیه
چندثانیهای گذشت که به خودمون امدیم و از هم جدا شدیم
چندقدم عقبتر رفت و همینطور که نفسنفس میزد
با صدای گرفتهی زیرلب گفت
دوروک:نـــ..رو
شوکهزده بهش خیره شدم که چشماش برای یک لحظه بسته شد
پاهاش شُل شدن قبل از اینکه بیفته روی زمین...
با سرعت به سمتش رفتم و گرفتمش...
روی زمین نشسته بودم و دوروک با تنی بیجون و بیهوش روی پاهام افتاده بود:)
ــــــــــ•شیشماهبعد•ــــــــــ
#آیــبــیــکـه
ماشین جلوی خونمون متوقف شد...
لبخندی زدم و به طرفش برگشتم...
از شیش ماه پیش خیلی لاغرتر شده بود...
توی این مدت سفیدی چشماش سرخ شده بود...
مثل همیشه با وجود اشکی که توی چشماش بود
لبخندی روی لب داشت...
نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم...
آیبیکه:میدونم الان من هرچی بگم آرومت نمیکنه؛
با حرفای من دوستت برنمیگرده اما میخام که قوی باشی خب؟
همهی ما بهت احتیاج داریم مخصوصا دوروک:)!
وقتی بیدار شه اولین نفر میخاد
تنها شخص مهم توی زندگیشو ببینه:)!
پلکی زد که قطر های اشک روی گونه هاش سُر خورد...
خواست حرفی بزنه که صدایی از بیرون امد؛
با دیدن ایلهان با سرعت از ماشین پیاده شدم
ایلهان همراه با مامان،افرا،اولجان توی کوچه ایستاده بودن
ایلهان با چهرهی عصبی غرید
ایلهان:میبینی عمه؟؟؟
دخترت چندساله داره منو دست به سر میکنه
اما الان شیش ماهه با این پسره میچرخه!!
ما تو محل ابرو داریم!!
۱.۳k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.