part 83
#part_83
#آســــیه
اشکامو پاک کردم و از اتاق خارج شدیم
آسیه:عمر ما باید خیلی فوری از عاکف شکایت کنیم
عمر سرشو تکون داد و گفت
عمر:باشه تو اینجا بمون من میرم کارای شکایتو میکنم
به رسم این شیش ماه که گذشت؛به محل دیدارمون...
که فقط من حرف میزدم و اون گوش میکرد؛جایی که گاهی از شدت ناراحتی احساس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه
و اون بدون هیچ عکس العملی چشماشو روم بسته بود
"بخش مراقبت های ویژه"
وارد اتاق شدم و با لبخند گفتم
آسیه:چطوری دوروکی؟
امروز میتو خیلی بهانه میگرفت؛راستی بهت گفتم؟
از وقتی تو نیستی میتو رو اوردم پیش خودم
سعی داره بهم عادت کنه اما هیچکس جای تورو براش نمیگیره:)
دستشو گرفتم که خندهام تبدیل به ناراحتی شد
آسیه:الان دقیقا شیش ماه و سه روز و دوازده ساعته
که توی این وضعیتی...
یادته میگفتی من برای هیچکس مهم نیستم؟
باید بیای اینجارو ببینی..بچها هرروز میان بهت سر میزنن
برک از قبلش خیلی لاغرتر شده اگر تو بودی دعواش میکردی
و بزور بهش غذا میدادی...نمیزاشتی سوسن گریه کنه
دوروک تو برای هممون یک خانواده بودی
الان مثل بچهای یتیم شدیم که خانوادشون نیست...
اشکام با سرعت روی گونه هام سُر میخوردن...
بیجون روی تخت افتاده بود و هرنوع دستگاهی بهش وصل بود
با دیدنش توی این وضع حالمُ بدتر میکرد
ناامید با چشمای اشکی بهش زل زدم
آسیه:امروزم بیدار نمیشی نه؟باشه..من فردا بازم میام؛انقدر میام تا بالاخره چشماتو باز کنی
#آســــیه
اشکامو پاک کردم و از اتاق خارج شدیم
آسیه:عمر ما باید خیلی فوری از عاکف شکایت کنیم
عمر سرشو تکون داد و گفت
عمر:باشه تو اینجا بمون من میرم کارای شکایتو میکنم
به رسم این شیش ماه که گذشت؛به محل دیدارمون...
که فقط من حرف میزدم و اون گوش میکرد؛جایی که گاهی از شدت ناراحتی احساس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه
و اون بدون هیچ عکس العملی چشماشو روم بسته بود
"بخش مراقبت های ویژه"
وارد اتاق شدم و با لبخند گفتم
آسیه:چطوری دوروکی؟
امروز میتو خیلی بهانه میگرفت؛راستی بهت گفتم؟
از وقتی تو نیستی میتو رو اوردم پیش خودم
سعی داره بهم عادت کنه اما هیچکس جای تورو براش نمیگیره:)
دستشو گرفتم که خندهام تبدیل به ناراحتی شد
آسیه:الان دقیقا شیش ماه و سه روز و دوازده ساعته
که توی این وضعیتی...
یادته میگفتی من برای هیچکس مهم نیستم؟
باید بیای اینجارو ببینی..بچها هرروز میان بهت سر میزنن
برک از قبلش خیلی لاغرتر شده اگر تو بودی دعواش میکردی
و بزور بهش غذا میدادی...نمیزاشتی سوسن گریه کنه
دوروک تو برای هممون یک خانواده بودی
الان مثل بچهای یتیم شدیم که خانوادشون نیست...
اشکام با سرعت روی گونه هام سُر میخوردن...
بیجون روی تخت افتاده بود و هرنوع دستگاهی بهش وصل بود
با دیدنش توی این وضع حالمُ بدتر میکرد
ناامید با چشمای اشکی بهش زل زدم
آسیه:امروزم بیدار نمیشی نه؟باشه..من فردا بازم میام؛انقدر میام تا بالاخره چشماتو باز کنی
۱.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.