part

#part_79
#رسول‌اوزکایا
نفسمو بیرون فوت کردم و ناامید به طرف ماشین راه افتادم
که سرصدایی توجهمو جلب کرد...
با تعجب به طرف خونه‌ی عاکف برگشتم
که میتو سگ دوروک دیدم؛مدام درحال پارس کردن بود
نزدیکش شدم و روی زانوهام نشستم دستمو نوازش‌وار
روی سرش میکشیدم تا پارس نکنه...
باعث تعجبم بود که میتو اینجا چکار میکرد...
دوروک همچوقت نمیزاشت تنها بره بیرون...
رسول‌اوزکایا:ببینم خانوم خشگله؛شما چطوری
درو باز کردی و امدی بیرون؟
از خودش صدایی دراورد و به طرف پشت ساختمون رفت...
ترسیدم گم شه واسه‌ی همون دنبالش راه افتادم
رسول‌اوزکایا:میتو اونجا نرو بابات اگر ببینه عصبی میشه ها
پشت ساختمون در شیشه‌ی بود که به حیاط باز میشد
میتو از همون در خودشو انداخت داخل خونه...
با تعجب پشت‌سر میتو وارد خونه شدم...
اطراف خونه دنبال دوروک میگشتم اما نبود
میتو وسط راه پله ایستاده بود و سرصدا میکرد
اطراف خونه راه میرفتم و دوروکو صدا میزدم
یکبار دیگه به گوشیش زنگ زدم...
صدای گوشی از طرف راه پله بود...
به طرف گوشی رفتم که دیدم دقیقا کنار میتو افتاده
با تعجب خم شدم و گوشی رو برداشتم
رسول‌اوزکایا:گوشی دوروک روی زمین چکار میکنه؟
همون لحظه صدایی از زیرزمین امد بهت‌زده
به طرف زیرزمین برگشتم
میتو زود از پلها پایین رفت...
دیدگاه ها (۰)

#part_80#رسول‌اوزکایامیتو زود از پلها پایین رفتبه خودم امدم ...

#part_81#آســــیهچندثانیه‌ای گذشت که به خودمون امدیم و از هم...

از این به بعد هروز ۵پارت رمان داریم

#part_78#دوروکـــ به در محکم کوبوندم و با صدای بلند داد زدمد...

عشق تصادفی ! پارت 2 آخر

قهوه تلخ پارت ۱۷ویو چویابعداز رفتن دازای برگشتم به اتاقم . پ...

شوهر دو روزه پارت۶۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط