پارت 60
پارت 60
《یک هفته بعد 》
ات
امروز روزه مسابقه ست و اولین مرحله ماله پرنس جین و جیمینه قراره تیر اندازی بکنن همیه ژنرال ها و مقام های بالا اومدن و الان تویه حیات قصر هستن و منتظر پرنس جین و جیمین هستن
جیمین بهم گفت که تویه اتاق منتظرش باشم منم خیلی وقته که منتظرشم تو فکر بودم که در باز شد
جیمین: بریم بیرون همه اومدن
ات:باشه بریم
از تخت بلند شدم و با جیمین رفتم سمته حیات
جیمین: نمیدونم پادشاه چرا چیزی نگفته که چجوری تیر اندازی بکنیم
ات: مطمئنم که الان میگن نگران نباش
جیمین: باشه
ات
رفتیم حیات قصر همه اونجا بودن پدرمم اومده بود همینکه ما رو دید اومد پیشه مون
پ/ت: دخترم بیا بغلم {بغل کردن ات }
چطوری خوبی دلم برات تنگ شده بود
ات:اوهم خوبم اما مطمئنید که شما دلتون برام تنگ شده
پ/ت: این چه حرفیه که جلوی پرنس میزنی معلومه که دلم واست تنگ شده
ات:مادربزرگ چطوره خوبه
پ/ت:آره خوبه
جیمین:پادشاه صدا زد ات بریم
ات:باشه بریم
رفتیم پیشه پادشاه پرنس جین و دامیا هم بودن
پادشاه : جین جیمین آماده هستین
جیمین: بله پدربزرگ
جین: بله آماده هستیم
پادشاه :خوب پس {رو به لوکا} لوکا به همه بگو که مسابقه رو چجوری انجام میدن
لوکا: چشم پادشاه
پرنس جین و پرنس جیمین باید به اون بطری های که از درخت اویزون هستن شلیک کنن و دوشیزه ها هم زیره اون درخت وایستن
جیمین: یعنی با اینکه اون بطری بالای سره ات هست من باید بهش شلیک کنم
لوکا: بله پرنس
ات:جیمین اشکالی نداره من بهت اعتماد دارم
جیمین: تاوقتی تو بهم اعتماد داشته باشی هیچی خراب نمیشه
دامیا: چی اگه جین بهم شلیک کرد چی
جین: بهم اعتماد نداری
دامیا: نه اینجوری نیست اما می ترسم
جین: بس کن به اندازه کافی ابرومو بردی
{یا لحنه آروم }
لوکا : پس مسابقه رو شروع میکنیم پرنس جیمین اول شما شروع کنید
جیمین: باشه
رفتم جلو و اسلحه رو برداشتم
ات:جیمین من بهت اعتماد دارم {با لبخند}
لوکا: دوشیزه ات کاسانو برید سره جاتون وایستید
زیره اون بطری که از درخت اویزون هست
ات:باشه
رفتم زیره اون بطری و ایستادم اصلا نمی ترسیدم
چون به جیمین اعتماد دارم
جیمین: اسلحه رو آوردم بالا و نشونه گرفتم بسمته بطری که بالا سره ات بود دستام میلرزیدن نمی تونستم درست نشونه بگیرم خیلی می ترسیدم که خطا بزنم و ات زخمی بشه همش تو دلم می گفتم من میتونم باید شلیک کنم
دامیا:خدا کنه تیر بخوره به ات و بمیره از دستش خلاص بشم {تو ذهنش }
لوکا: پرنس جیمین آماده هستین
جیمین:ا... ار. ...اره اره آمادم
لوکا: پس شلیک کنید
جیمین: دیگه همیه افکارم رو گذاشتم کنار و شلیک کردم
ات
همینکه چشمامو رو بستم صدای تیر به گوشم خورد
این داستان ادامه دارد
《یک هفته بعد 》
ات
امروز روزه مسابقه ست و اولین مرحله ماله پرنس جین و جیمینه قراره تیر اندازی بکنن همیه ژنرال ها و مقام های بالا اومدن و الان تویه حیات قصر هستن و منتظر پرنس جین و جیمین هستن
جیمین بهم گفت که تویه اتاق منتظرش باشم منم خیلی وقته که منتظرشم تو فکر بودم که در باز شد
جیمین: بریم بیرون همه اومدن
ات:باشه بریم
از تخت بلند شدم و با جیمین رفتم سمته حیات
جیمین: نمیدونم پادشاه چرا چیزی نگفته که چجوری تیر اندازی بکنیم
ات: مطمئنم که الان میگن نگران نباش
جیمین: باشه
ات
رفتیم حیات قصر همه اونجا بودن پدرمم اومده بود همینکه ما رو دید اومد پیشه مون
پ/ت: دخترم بیا بغلم {بغل کردن ات }
چطوری خوبی دلم برات تنگ شده بود
ات:اوهم خوبم اما مطمئنید که شما دلتون برام تنگ شده
پ/ت: این چه حرفیه که جلوی پرنس میزنی معلومه که دلم واست تنگ شده
ات:مادربزرگ چطوره خوبه
پ/ت:آره خوبه
جیمین:پادشاه صدا زد ات بریم
ات:باشه بریم
رفتیم پیشه پادشاه پرنس جین و دامیا هم بودن
پادشاه : جین جیمین آماده هستین
جیمین: بله پدربزرگ
جین: بله آماده هستیم
پادشاه :خوب پس {رو به لوکا} لوکا به همه بگو که مسابقه رو چجوری انجام میدن
لوکا: چشم پادشاه
پرنس جین و پرنس جیمین باید به اون بطری های که از درخت اویزون هستن شلیک کنن و دوشیزه ها هم زیره اون درخت وایستن
جیمین: یعنی با اینکه اون بطری بالای سره ات هست من باید بهش شلیک کنم
لوکا: بله پرنس
ات:جیمین اشکالی نداره من بهت اعتماد دارم
جیمین: تاوقتی تو بهم اعتماد داشته باشی هیچی خراب نمیشه
دامیا: چی اگه جین بهم شلیک کرد چی
جین: بهم اعتماد نداری
دامیا: نه اینجوری نیست اما می ترسم
جین: بس کن به اندازه کافی ابرومو بردی
{یا لحنه آروم }
لوکا : پس مسابقه رو شروع میکنیم پرنس جیمین اول شما شروع کنید
جیمین: باشه
رفتم جلو و اسلحه رو برداشتم
ات:جیمین من بهت اعتماد دارم {با لبخند}
لوکا: دوشیزه ات کاسانو برید سره جاتون وایستید
زیره اون بطری که از درخت اویزون هست
ات:باشه
رفتم زیره اون بطری و ایستادم اصلا نمی ترسیدم
چون به جیمین اعتماد دارم
جیمین: اسلحه رو آوردم بالا و نشونه گرفتم بسمته بطری که بالا سره ات بود دستام میلرزیدن نمی تونستم درست نشونه بگیرم خیلی می ترسیدم که خطا بزنم و ات زخمی بشه همش تو دلم می گفتم من میتونم باید شلیک کنم
دامیا:خدا کنه تیر بخوره به ات و بمیره از دستش خلاص بشم {تو ذهنش }
لوکا: پرنس جیمین آماده هستین
جیمین:ا... ار. ...اره اره آمادم
لوکا: پس شلیک کنید
جیمین: دیگه همیه افکارم رو گذاشتم کنار و شلیک کردم
ات
همینکه چشمامو رو بستم صدای تیر به گوشم خورد
این داستان ادامه دارد
۴.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.