پارت 62
پارت 62
پادشاه : میتونید برید مرحله امروز تموم شد مطمئنم از صبح تاحالا خسته شدین برید نهار بخورید و استراحت کنید
جیمین:چشم پادشاه
دسته ات رو گرفتم و رفتم سالون مادرم که ما رو دید زود اومد طرفمون
م/ج: آفرین پسرم همینجوری برنده شو تا واسیه پادشاهی انتخاب بشی
جیمین: باشه مادر
م/ج: ات آفرین بهت که نترسیدی
جیمین: مادر با اجازتون میریم اتاقمون
م/ج: نه پسرم نرید بیاید سره میز نهار حاضره
جیمین: باشه میایم ات بریم سره میز نهار بخوریم
ات: باشه بریم
دامیا
منو جین رفتیم سالون که نهار بخوریم که مادر زود اومد سمته مون
م/جین: دامیا چیکار کردی بخاطر تو جین باخت
جین: مادر از این حرفا نزنید
م/جین: اما الان کاریش ندارم اما فردا مرحله آشپزی دامیا و ات هست باید اون مرحله رو ببره
دامیا: بهتون قول میدم که اون من برنده مرحله فردا میشم هرجور که شده
جین: باشه بس کنید بریم نهار بخوریم
رفتیم سره میز نشستم جیمین و ات هم نشسته بودن
م/ج: آفرین به پسرم
جیمین: مادر بزرگش نکنید درحال خوردن غذا
م/ج: فردا دامیا و ات مرحله آشپزی دارن
ات باید خیلی آمادگی داشته باشی
ات: بله همینطوره
م/جین: دامیا باید تا فردا آماده بشی
دامیا: نگران نباشید مادر من همین الانم امادم
جیمین: ات نهار خوردی
ات: اره خوردم
جیمین: بریم بالا تویه اتاقمون
ات: باشه بریم با اجازتون مادر ما بریم
م/ج: باشه دخترم برید
جیمین
از سره میز بلند شدیم و رفتیم اتاقمون
جین: منم با اجازتون مادر میرم اتاقم
م/جین: باشه برو پسرم
دامیا: منم میرم
جیمین : خیلییییی خوابم میاد و خستم
{ خودشو پرت کرد رویه تخت}
ات: باشه بیا تو بغله خودم بخواب
رفتم رویه تخت دراز کشیدم
جیمین: باشه
رویه شونیه ات سرمو گذاشتم و اونم منو بغل کرد
ات
موهای جیمین رو نوازش میکردم و گاهی هم بوسه ای رو موهاش میزاشتم یکم گذشت که خوابش برد
منم آروم سرشو گذاشتم رویه بالشت و پتو رو روش کشیدم و از تخت بلند شدم از اتاق رفتم بیرون رفتم سالون هیچکس نبود تویه سالون منم تصمیم گرفتم که برم آشپز خانه یکم آشپزی کنم و خودمو واسیه مرحلیه فردا آماده کنم دستمالی که دوره گردنم بود رو باز کردم و موهام رو باهاش بستم و مشغول آشپزی شدم
این داستان ادامه دارد
پادشاه : میتونید برید مرحله امروز تموم شد مطمئنم از صبح تاحالا خسته شدین برید نهار بخورید و استراحت کنید
جیمین:چشم پادشاه
دسته ات رو گرفتم و رفتم سالون مادرم که ما رو دید زود اومد طرفمون
م/ج: آفرین پسرم همینجوری برنده شو تا واسیه پادشاهی انتخاب بشی
جیمین: باشه مادر
م/ج: ات آفرین بهت که نترسیدی
جیمین: مادر با اجازتون میریم اتاقمون
م/ج: نه پسرم نرید بیاید سره میز نهار حاضره
جیمین: باشه میایم ات بریم سره میز نهار بخوریم
ات: باشه بریم
دامیا
منو جین رفتیم سالون که نهار بخوریم که مادر زود اومد سمته مون
م/جین: دامیا چیکار کردی بخاطر تو جین باخت
جین: مادر از این حرفا نزنید
م/جین: اما الان کاریش ندارم اما فردا مرحله آشپزی دامیا و ات هست باید اون مرحله رو ببره
دامیا: بهتون قول میدم که اون من برنده مرحله فردا میشم هرجور که شده
جین: باشه بس کنید بریم نهار بخوریم
رفتیم سره میز نشستم جیمین و ات هم نشسته بودن
م/ج: آفرین به پسرم
جیمین: مادر بزرگش نکنید درحال خوردن غذا
م/ج: فردا دامیا و ات مرحله آشپزی دارن
ات باید خیلی آمادگی داشته باشی
ات: بله همینطوره
م/جین: دامیا باید تا فردا آماده بشی
دامیا: نگران نباشید مادر من همین الانم امادم
جیمین: ات نهار خوردی
ات: اره خوردم
جیمین: بریم بالا تویه اتاقمون
ات: باشه بریم با اجازتون مادر ما بریم
م/ج: باشه دخترم برید
جیمین
از سره میز بلند شدیم و رفتیم اتاقمون
جین: منم با اجازتون مادر میرم اتاقم
م/جین: باشه برو پسرم
دامیا: منم میرم
جیمین : خیلییییی خوابم میاد و خستم
{ خودشو پرت کرد رویه تخت}
ات: باشه بیا تو بغله خودم بخواب
رفتم رویه تخت دراز کشیدم
جیمین: باشه
رویه شونیه ات سرمو گذاشتم و اونم منو بغل کرد
ات
موهای جیمین رو نوازش میکردم و گاهی هم بوسه ای رو موهاش میزاشتم یکم گذشت که خوابش برد
منم آروم سرشو گذاشتم رویه بالشت و پتو رو روش کشیدم و از تخت بلند شدم از اتاق رفتم بیرون رفتم سالون هیچکس نبود تویه سالون منم تصمیم گرفتم که برم آشپز خانه یکم آشپزی کنم و خودمو واسیه مرحلیه فردا آماده کنم دستمالی که دوره گردنم بود رو باز کردم و موهام رو باهاش بستم و مشغول آشپزی شدم
این داستان ادامه دارد
۷.۲k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.