عشق ویرانگر
پارت ۷
که صدای زنگ گوشیم اومد زود جواب دادم
_بله
جین:نمردیمو یه بار این پسر مغرور گوشیش زود جواب داد
_پیدا کردی
جین:سلام منم خوبم تو خوبی اصلا حرمت بزرگتر کوچیکتر از بین رفته دیگه
_مسخره بازی در نیار پیدا کردی
جین:اره بیا خونه من
_تو بیا بیمارستان
جین:من مهمون دارم
_اوووو خوب منکه میدونم اونایی که مثلا مهمونن از توی صابخونه بیشتر تو اون خونه زندگی کردن
جین خندید:بازم زشته بدو بیا باهم باشیم
_تا وند دقیقه دیگه میام
جین:اوکی
سریع رفتم بیرون و راه افتادم سمت خونه جین بعد چند مین رسیدم و رفتم تو با دیدن جیمین انگار دوباره برام ات مرده رفتم تو که یهو دستی دور گردنم حلقه زد
°چطوری داداشش
لبخندی زدم _خوبم تو چطوری
°چه عجبببب یه بار جواب درست دادی
چپ چپ نگاش کردم و رفتم سمت جین
_پیدا کردی
جین:اصلا تو تو دایره لغتت سلام نیست اره؟
_سلام پیدا کردی
جین:اهااا حالا شد خوب راستش هیچ چیز مهمی نتونستم در بیارم فقط همین که پارسال شروع کرده به کار کردن و پرستار بچه ها بوده یه پدر داره که اونم غیبش زده تا پارسالم ردی ازش نبوده تا امسال که یهو اومد و پرستار بچه ها شد یک مدت پرستار بوده بعدم که دیگه اومده پیش تو
_تصادفی چیزی نداشته ؟
جین:نه هیچی هیچ پرونده پزشکی نداره
_پس چرا فراموشی گرفته
جین:اینو باید از خودش بپرسی
تمام امیدم نا امید شد رفتم پیش بچه ها نشستم بچه ها میگفتن میخندیدن ومن هی سوجو میخوردم و نگاه میکردم نمیدونم چندتا خوردم یا کجا بیهوش شدم ولی وقتی بلند شدم دیدم تو اتاق لیا تو بیمارستانم رو زمین پخش شدم سرم درد میکرد بلند شدم نشستم هیچی یادم نمیومد سنا تازه بیدار شده بود ولی لیا هنوز خواب بود بلند شدم که شنا اومد دستمو گرفت و بردم رو کناپه
٪خوبی؟
_اره دختر بابا چرا
٪دیشب مامان بابا زد
_مامان؟
با دستش به لیا اشاره کرد
_اهااا چرا
٪بابا حالش بد بابا مامان بوس
با چیزایی که سنا گفت برق از سرم پرید یعنی چی من ؟من چیکار کردم ؟
__چرا مامان بابا زد
٪بابا مامان بوس مامان زد
به صورتش اشاره کرد و بعد به شکمش
_چی لیا منو پخش زمین کرد
_اونوم مامان بابا زد بابا مرد
از حرفش خندم گرفت و شروع کردم به قلقلک دادنش
_بابا مرد اره؟
با صدا های سنا لیا بیدار شد با عصبانیت منو نگاه میکرد سلام زیر لبی کردم و سنا رو برداشتم و رفتم بیرون من چیکار کردم به یادت بیار تهیونگگگگ بعد از یک ساعت فکر کردن بلاخره یادم اومد
فلش بک دیشب
ویو لیا
خواب بودیم که یهو .....
که صدای زنگ گوشیم اومد زود جواب دادم
_بله
جین:نمردیمو یه بار این پسر مغرور گوشیش زود جواب داد
_پیدا کردی
جین:سلام منم خوبم تو خوبی اصلا حرمت بزرگتر کوچیکتر از بین رفته دیگه
_مسخره بازی در نیار پیدا کردی
جین:اره بیا خونه من
_تو بیا بیمارستان
جین:من مهمون دارم
_اوووو خوب منکه میدونم اونایی که مثلا مهمونن از توی صابخونه بیشتر تو اون خونه زندگی کردن
جین خندید:بازم زشته بدو بیا باهم باشیم
_تا وند دقیقه دیگه میام
جین:اوکی
سریع رفتم بیرون و راه افتادم سمت خونه جین بعد چند مین رسیدم و رفتم تو با دیدن جیمین انگار دوباره برام ات مرده رفتم تو که یهو دستی دور گردنم حلقه زد
°چطوری داداشش
لبخندی زدم _خوبم تو چطوری
°چه عجبببب یه بار جواب درست دادی
چپ چپ نگاش کردم و رفتم سمت جین
_پیدا کردی
جین:اصلا تو تو دایره لغتت سلام نیست اره؟
_سلام پیدا کردی
جین:اهااا حالا شد خوب راستش هیچ چیز مهمی نتونستم در بیارم فقط همین که پارسال شروع کرده به کار کردن و پرستار بچه ها بوده یه پدر داره که اونم غیبش زده تا پارسالم ردی ازش نبوده تا امسال که یهو اومد و پرستار بچه ها شد یک مدت پرستار بوده بعدم که دیگه اومده پیش تو
_تصادفی چیزی نداشته ؟
جین:نه هیچی هیچ پرونده پزشکی نداره
_پس چرا فراموشی گرفته
جین:اینو باید از خودش بپرسی
تمام امیدم نا امید شد رفتم پیش بچه ها نشستم بچه ها میگفتن میخندیدن ومن هی سوجو میخوردم و نگاه میکردم نمیدونم چندتا خوردم یا کجا بیهوش شدم ولی وقتی بلند شدم دیدم تو اتاق لیا تو بیمارستانم رو زمین پخش شدم سرم درد میکرد بلند شدم نشستم هیچی یادم نمیومد سنا تازه بیدار شده بود ولی لیا هنوز خواب بود بلند شدم که شنا اومد دستمو گرفت و بردم رو کناپه
٪خوبی؟
_اره دختر بابا چرا
٪دیشب مامان بابا زد
_مامان؟
با دستش به لیا اشاره کرد
_اهااا چرا
٪بابا حالش بد بابا مامان بوس
با چیزایی که سنا گفت برق از سرم پرید یعنی چی من ؟من چیکار کردم ؟
__چرا مامان بابا زد
٪بابا مامان بوس مامان زد
به صورتش اشاره کرد و بعد به شکمش
_چی لیا منو پخش زمین کرد
_اونوم مامان بابا زد بابا مرد
از حرفش خندم گرفت و شروع کردم به قلقلک دادنش
_بابا مرد اره؟
با صدا های سنا لیا بیدار شد با عصبانیت منو نگاه میکرد سلام زیر لبی کردم و سنا رو برداشتم و رفتم بیرون من چیکار کردم به یادت بیار تهیونگگگگ بعد از یک ساعت فکر کردن بلاخره یادم اومد
فلش بک دیشب
ویو لیا
خواب بودیم که یهو .....
۴.۸k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.