★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«17»
~=تهیونگ همونجوری تو اون حالت مونده بود،جونگ کوک رو محکم بغل کرده بود و جونگ کوکم بغلش کرد،جونگ کوک مثل یه بچه توی بغل تهیونگ گم شده بود...خیلی دوست داشت بیشتر بغل تهیونگ بمونه،بغلش براش حس امنیت داشت،ولی کنجکاویش مانعش شد،با خنده از تهیونگ پرسید:
+میگم...داستانت،ادامه نداره؟
_چی؟چرا داره...خیلیم هیجان انگیزه«برای اذیت کردن جونگ کوک»ولی برات نمیگم...
+چراااااااااااااا؟؟؟؟
_چون گریه میکنی!..
+نه نه!قول میدم دیگه گریه نمیکنم!..
_قول؟
+قول
«بعد با هم قول انگشتی دادن»
_خب،اول بشین رو صندلی،باید قول بدی که صبحونتم همزمان باهاش میخوری!
+باشه باشه...
_خب،بریم ادامه داستان و بگم،وقتی جونگ سوک،سهون و سومین رو به قتل رسوند،با زنش که 9 ماهه حامله بود،فرار کردن،سو هیون از اینکه شوهرش دوست صمیمیش و دوست صمیمی خودش رو به قتل رسونده،خیلی ناراحت و غمگین بود،روز مرگ سومین و سهون،انقدر گریه کرد که چشماش دیگه تار میدیدن،ولی آنقدر جونگ سوک رو دوست داشت،که حاضر شد خودش رو جزوی از اون نقشه جلوه بده،با اینکه هیچ کاره بود،بعد وقتی با هم فرار کردن،بعد چند روز،روز به دنیا اومدن بچه شون فرا رسید،به بیمارستان رفتن،جونگ سوک ماسک زده بود تا چهره شو نشناسن،بعد از زایمان،یه پسر خیلی ناز،گوگولی،بامزه و خوشگل که چهره اش بیشتر شبیه سو هیون بود،به دنیا اومد«در همین حین که داشت میگفت:پسر ناز،گوگولی،بامزه و خوشگل...داشت موها جونگ کوک رو ناز میکرد و لپشو آروم میکشید»اسم پسر رو گذاشتن،جونگ کوک!جونگ کوک از وقتی که به دنیا اومد،همه نگاها روش بود،برای اینکه خیلی کیوت بود،سو هیون بیشتر از هر چیزی توی دنیا،پسرشو دوست داشت،خیلی خیلی زیاد...مشکلشون این بود که،وقتی بچه به دنیا اومد،اونا راحت نمیتونستن فرار کنن پلیس راحت میتونست دنبالشون کنه و بگیرتشون،یه بار هم تا حد دستگیر شدن رفتن،ولی فرار کردن،کترشون با اومدن بچه خیلی سخت شده بود،هزینه هاشون هم رفته بود بالا،برای همین جونگ سوک یه فکر احمقانه به سرش زد...
#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس#تهکوک
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«17»
~=تهیونگ همونجوری تو اون حالت مونده بود،جونگ کوک رو محکم بغل کرده بود و جونگ کوکم بغلش کرد،جونگ کوک مثل یه بچه توی بغل تهیونگ گم شده بود...خیلی دوست داشت بیشتر بغل تهیونگ بمونه،بغلش براش حس امنیت داشت،ولی کنجکاویش مانعش شد،با خنده از تهیونگ پرسید:
+میگم...داستانت،ادامه نداره؟
_چی؟چرا داره...خیلیم هیجان انگیزه«برای اذیت کردن جونگ کوک»ولی برات نمیگم...
+چراااااااااااااا؟؟؟؟
_چون گریه میکنی!..
+نه نه!قول میدم دیگه گریه نمیکنم!..
_قول؟
+قول
«بعد با هم قول انگشتی دادن»
_خب،اول بشین رو صندلی،باید قول بدی که صبحونتم همزمان باهاش میخوری!
+باشه باشه...
_خب،بریم ادامه داستان و بگم،وقتی جونگ سوک،سهون و سومین رو به قتل رسوند،با زنش که 9 ماهه حامله بود،فرار کردن،سو هیون از اینکه شوهرش دوست صمیمیش و دوست صمیمی خودش رو به قتل رسونده،خیلی ناراحت و غمگین بود،روز مرگ سومین و سهون،انقدر گریه کرد که چشماش دیگه تار میدیدن،ولی آنقدر جونگ سوک رو دوست داشت،که حاضر شد خودش رو جزوی از اون نقشه جلوه بده،با اینکه هیچ کاره بود،بعد وقتی با هم فرار کردن،بعد چند روز،روز به دنیا اومدن بچه شون فرا رسید،به بیمارستان رفتن،جونگ سوک ماسک زده بود تا چهره شو نشناسن،بعد از زایمان،یه پسر خیلی ناز،گوگولی،بامزه و خوشگل که چهره اش بیشتر شبیه سو هیون بود،به دنیا اومد«در همین حین که داشت میگفت:پسر ناز،گوگولی،بامزه و خوشگل...داشت موها جونگ کوک رو ناز میکرد و لپشو آروم میکشید»اسم پسر رو گذاشتن،جونگ کوک!جونگ کوک از وقتی که به دنیا اومد،همه نگاها روش بود،برای اینکه خیلی کیوت بود،سو هیون بیشتر از هر چیزی توی دنیا،پسرشو دوست داشت،خیلی خیلی زیاد...مشکلشون این بود که،وقتی بچه به دنیا اومد،اونا راحت نمیتونستن فرار کنن پلیس راحت میتونست دنبالشون کنه و بگیرتشون،یه بار هم تا حد دستگیر شدن رفتن،ولی فرار کردن،کترشون با اومدن بچه خیلی سخت شده بود،هزینه هاشون هم رفته بود بالا،برای همین جونگ سوک یه فکر احمقانه به سرش زد...
#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس#تهکوک
۷.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.