پارت هفتم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت هفتم #برایه من وتو این اخرش نیست
ازخداش بود که بخوان اینجا بمونن چون جایی رو نداشتن که برن...
اون شب بکهیون روکاناپه خوابید یه ملافه نازک روخودش کشیده بود...وبه شومینه وچوب هایی که درحال سوختن بودن خیره بود...
اما بااین وضع سعی میکرد که بخوابه چشماش روهم افتاد وتاریکی اونو بلعید...
-چه فکری کردی که میتونی از دستم فرار کنی.
چشماشو با وحشت باز کرد...از روکاناپه افتاد پایین درحالی که عقب عقب می رفت چشم چرخوند...لوهان رودید که زندانی دستان یکی از مردها شده بود،قلبش ایستاد،همون بود،همون پسرس که زیره پل در گیر شده بودن باصورت خونی،همشون...
-یادت نمیاد باماچیکار کردی...تومارو کشتی.
سرشو تکون داد
-نه...نه...من ...من اینکارو نکردم.
-گفته بودم نمیتونی از دستم فرارکنی توتا اخر عمرت اسیر منی'
-رئیس...
-یادته بهت چی گفتم تو همیشه در چنگ منی من هنوز ازت سیر نشدم...
سرشو بین دستاش گرفت و فریاد کشید...
هیچ اتفاقی نیوفتاد...به جاش تویه بغل گرم رفت...
انگار که خیلی وقته اونومیشناسه...
خیلی محکم اونو به خودش فشار داد..
دستایی که بغلشون کرده بودن حلقشون محکم تر شد...
حس امنیت تمام وجودشو گرفت
انگار مثل لالایی بود
صدایه محکم نفسهایی که کنارش بودن
★★★
اروم چشماشو باز کرد...روتخت بزرگش نشست به تاج تختش تکیه داد به خوابش فکر کرد...
توتاریکی قدم میزدکه صدایی فریاد شنید...
صدایی معصومانه کمک میخواستن...
حس کرد خونش به جوش اومده
حس میکرد بی صبرانه باید به کمک اون بره...
یه حس اشنا...
به طرفش دوید...
یه موجود کوچولویی که توخودش جمع شده بود...
سریع به اغوش کشیدش...
به راحتی جاشد...
کوچولوش اروم شد...
انگار مثل لالایی بود صدایه نفس هایی که کناره گوشش بودن
(میدونم...میدونم😭 😭 😭 )
★★★
باصدایی اروم چشماشچ باز کرد اجوشی بود
-پاشو پسرم...صبحانه حاضره...
یادخوابش افتاد...فوری نشست
-لوهان کجاست؟.
-اه دوستت؟...اون حالش خوبه بیدارشد تورو دید دوباره خوابید...نگران نباش...
نفسشو محکم بیرون داد
-حالا که فهمیدی حالش خوبه... بریم یه چیزی بخوریم...
-متاسفم فقط باعث درد سریم
سرشو پایین انداخت باانگشتاش بازی کرد...دستایه زمخت اجوشی رودستاش نشستن
-این حرفا چیه؟...تازه بعدش میخواییم بریم کل پارکو نشونتون بدم...اگرم بشه بارئیسم صحبت کنیم به تو ودوستت کار بده...
-رئیس...
اینو با نگرانی زمزمه کرد
-اره مرد خوبیه دوست چند ساله منه...
باتردیدسرشو تکون داد...تازه از دست اون مردک هوسباز خلاص شده بودن نمیخواستن بیوفتن تو چاه...
چطور بود؟
ادامه دارد........
ازخداش بود که بخوان اینجا بمونن چون جایی رو نداشتن که برن...
اون شب بکهیون روکاناپه خوابید یه ملافه نازک روخودش کشیده بود...وبه شومینه وچوب هایی که درحال سوختن بودن خیره بود...
اما بااین وضع سعی میکرد که بخوابه چشماش روهم افتاد وتاریکی اونو بلعید...
-چه فکری کردی که میتونی از دستم فرار کنی.
چشماشو با وحشت باز کرد...از روکاناپه افتاد پایین درحالی که عقب عقب می رفت چشم چرخوند...لوهان رودید که زندانی دستان یکی از مردها شده بود،قلبش ایستاد،همون بود،همون پسرس که زیره پل در گیر شده بودن باصورت خونی،همشون...
-یادت نمیاد باماچیکار کردی...تومارو کشتی.
سرشو تکون داد
-نه...نه...من ...من اینکارو نکردم.
-گفته بودم نمیتونی از دستم فرارکنی توتا اخر عمرت اسیر منی'
-رئیس...
-یادته بهت چی گفتم تو همیشه در چنگ منی من هنوز ازت سیر نشدم...
سرشو بین دستاش گرفت و فریاد کشید...
هیچ اتفاقی نیوفتاد...به جاش تویه بغل گرم رفت...
انگار که خیلی وقته اونومیشناسه...
خیلی محکم اونو به خودش فشار داد..
دستایی که بغلشون کرده بودن حلقشون محکم تر شد...
حس امنیت تمام وجودشو گرفت
انگار مثل لالایی بود
صدایه محکم نفسهایی که کنارش بودن
★★★
اروم چشماشو باز کرد...روتخت بزرگش نشست به تاج تختش تکیه داد به خوابش فکر کرد...
توتاریکی قدم میزدکه صدایی فریاد شنید...
صدایی معصومانه کمک میخواستن...
حس کرد خونش به جوش اومده
حس میکرد بی صبرانه باید به کمک اون بره...
یه حس اشنا...
به طرفش دوید...
یه موجود کوچولویی که توخودش جمع شده بود...
سریع به اغوش کشیدش...
به راحتی جاشد...
کوچولوش اروم شد...
انگار مثل لالایی بود صدایه نفس هایی که کناره گوشش بودن
(میدونم...میدونم😭 😭 😭 )
★★★
باصدایی اروم چشماشچ باز کرد اجوشی بود
-پاشو پسرم...صبحانه حاضره...
یادخوابش افتاد...فوری نشست
-لوهان کجاست؟.
-اه دوستت؟...اون حالش خوبه بیدارشد تورو دید دوباره خوابید...نگران نباش...
نفسشو محکم بیرون داد
-حالا که فهمیدی حالش خوبه... بریم یه چیزی بخوریم...
-متاسفم فقط باعث درد سریم
سرشو پایین انداخت باانگشتاش بازی کرد...دستایه زمخت اجوشی رودستاش نشستن
-این حرفا چیه؟...تازه بعدش میخواییم بریم کل پارکو نشونتون بدم...اگرم بشه بارئیسم صحبت کنیم به تو ودوستت کار بده...
-رئیس...
اینو با نگرانی زمزمه کرد
-اره مرد خوبیه دوست چند ساله منه...
باتردیدسرشو تکون داد...تازه از دست اون مردک هوسباز خلاص شده بودن نمیخواستن بیوفتن تو چاه...
چطور بود؟
ادامه دارد........
۱۶.۴k
۲۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.