پارت ۱۹
از زبان یونا:
تو اتاقم نشسته بودم که دیدم در اتاق زده شد
_بیا تو
خدمتکار بود اومد داخل
خدمتکار:خانوم پدرتون اومدن همراه یه آقایی بفرمایید پایین با شما کار دارن
_باشه الان میام
یعنی کی باهاش اومده رفتم پایین که قلبم وایساد اون بابام بود که جونکوک کنارش وایساده بود
_س...سلام بابا
~سلام دخترم بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم
رفتیم تو سالن و نشستیم....
از زبان نویسنده:
بابای یونا همه چیزو به یونا گفت که اونو به جونکوک فروخته یونا تا اینو فهمید از ترس دست و پاهاش یخ کرد و استرس گرفت و شروع به لرزیدن کرد مث بید میلرزید اشکاش افتاد به جونش
~دخترم گریه میکنی
_نکنم
~من متاسفم
_بابا تو منو به خاطر پول فروختی به این عوضی تو اصلا میدونی این کیه
+بسه دیگه یونا پاشو تو دیگه مال منی بیا بریم عزیزم(پوزخند)
_خفه شوووو من با تو هیجا نمیام (گریه و داد)
+مگه دست خودته تو دیگه مال منی زود باش
بلند شدم و سریع رفتم از پله ها بالا و رفتم تو اتاقم و درو بستیدم این جونکوک اینقدر اشغال بود که هر کاری بگی میتونست بکنه رفتم سمت چمدونم و لباسام و وسایلمو جمع کردم و لباسمو عوض کردم اشکام تمومی نداشت این همه اشک از کجا میومد خدا هر چی پاکشون میکردم تمومی نداشتن رفتم پایین به زور، پاهام نمیرفت سمت جلو....
از زبان جونکوک:
بلاخره تونستم به دستت بیارم دیگه هیچوقت ولت نمیکنم تو فقط مال منی چطور نمیتونی این همه عشقی که بهت دارمو نبینی دختره لجباز بلاخره از اتاقش اومد بیرون فک کردم نمیخواد باهام بیاد ولی با چمدونش برگشت و اومد پایین رفتم نزدیکش و دستشو گرفتم
+خب دیگه وقت رفتنه برو با خانوادت خدافظی کن بریم
رفت سمت مامانش و محکم بغلش کرد
_دلم برات تنگ میشه مامانی(گریه)
^منم همینطور عزیزم
بعد رفت سمت باباش و اونم بغل کرد
~فک کردم با کاری که کردم ازم متنفر میشی(بغض)
_کی از بابایی که ۲۰ سال بزرگش کرده ازجون دل براش مایع گذاشته متنفر میشه فقط بابا این همونی بود که من اونجوری هر شب براش زار میزدم و دلمو شکوند تو منو به همون عوضی هرزه ای فروختی که هر روز با یکی لاس میزد
~چ....چی
_بیخیال خدافظ بابایی
تو اتاقم نشسته بودم که دیدم در اتاق زده شد
_بیا تو
خدمتکار بود اومد داخل
خدمتکار:خانوم پدرتون اومدن همراه یه آقایی بفرمایید پایین با شما کار دارن
_باشه الان میام
یعنی کی باهاش اومده رفتم پایین که قلبم وایساد اون بابام بود که جونکوک کنارش وایساده بود
_س...سلام بابا
~سلام دخترم بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم
رفتیم تو سالن و نشستیم....
از زبان نویسنده:
بابای یونا همه چیزو به یونا گفت که اونو به جونکوک فروخته یونا تا اینو فهمید از ترس دست و پاهاش یخ کرد و استرس گرفت و شروع به لرزیدن کرد مث بید میلرزید اشکاش افتاد به جونش
~دخترم گریه میکنی
_نکنم
~من متاسفم
_بابا تو منو به خاطر پول فروختی به این عوضی تو اصلا میدونی این کیه
+بسه دیگه یونا پاشو تو دیگه مال منی بیا بریم عزیزم(پوزخند)
_خفه شوووو من با تو هیجا نمیام (گریه و داد)
+مگه دست خودته تو دیگه مال منی زود باش
بلند شدم و سریع رفتم از پله ها بالا و رفتم تو اتاقم و درو بستیدم این جونکوک اینقدر اشغال بود که هر کاری بگی میتونست بکنه رفتم سمت چمدونم و لباسام و وسایلمو جمع کردم و لباسمو عوض کردم اشکام تمومی نداشت این همه اشک از کجا میومد خدا هر چی پاکشون میکردم تمومی نداشتن رفتم پایین به زور، پاهام نمیرفت سمت جلو....
از زبان جونکوک:
بلاخره تونستم به دستت بیارم دیگه هیچوقت ولت نمیکنم تو فقط مال منی چطور نمیتونی این همه عشقی که بهت دارمو نبینی دختره لجباز بلاخره از اتاقش اومد بیرون فک کردم نمیخواد باهام بیاد ولی با چمدونش برگشت و اومد پایین رفتم نزدیکش و دستشو گرفتم
+خب دیگه وقت رفتنه برو با خانوادت خدافظی کن بریم
رفت سمت مامانش و محکم بغلش کرد
_دلم برات تنگ میشه مامانی(گریه)
^منم همینطور عزیزم
بعد رفت سمت باباش و اونم بغل کرد
~فک کردم با کاری که کردم ازم متنفر میشی(بغض)
_کی از بابایی که ۲۰ سال بزرگش کرده ازجون دل براش مایع گذاشته متنفر میشه فقط بابا این همونی بود که من اونجوری هر شب براش زار میزدم و دلمو شکوند تو منو به همون عوضی هرزه ای فروختی که هر روز با یکی لاس میزد
~چ....چی
_بیخیال خدافظ بابایی
۸۱.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.