پارت۴۶
پارت۴۶
*پرش زمانی به ۱ماه بعد*
ویو یوری
الان یکماه از تیرخوردنم گذشت و کاملا خوبم و همونطور با تهیونگ توی رابطه ای هستم که هرکسی آرزوش و داره من روز به روز بیشتر و بیشتر عاشقش میشم ولی میون این همه خوشحالی و زندکی راحت و خوبی که دارم دلم تنگه اره درسته من الان۹ ساله که خانواده ام و ندیدم و دلم براشون تنگ شده ولی به کمک تهیونگ کار های دعوت نامه رو انجام دادیم و برای خاله هام و داییم وپدرومادرم دعوت نامه فرستادیم و قراره بزودی بیان البته ۲ هفته دیگه قراره بیان منم کلی وسیله براشون خریدم و کنارگذاشتم خب فعلا بگذریم الان تهیونگ پیشمه و نشستم کنارش و باهم حرف میزنیم درحال حرف زدن بودیم که گوشیم زنگ خورد دیدم دایسی زنگ زده جواب دادم که باصدای لرزون و گریون دایسی لبخندم محو شد
یوری:دایسی چیشده
دایسی:یو....یوری(گریه)
یوری:چیشده بگو
دایسی:یورا یورا
یوری:یورا چی یه چیزی بگو خب
دایسی:یورا به قت*ل رسید
یوری:چ...چی چرا(داد و بغض)
دایسی:نمیدونم امروز قرار بود برم تا باهم روی ام وی جدیدش که باحضور منم بود کار کنیم که دیدم بیهوش و بی جون بابدنی خونی افتاده رو زمین و وقتی بردمش بیمارستان ازدنیا رفت
یوری:چی(گریه)
دایسی:حالا چیکار کنیم
یوری:من الان میام بیمارستان
و گوشی و قطع کرد
تهیونگ:یوری چیشده
یوری:ته...تهیونگ
همه چیو تعریف کرد و بعد رفتن بیمارستان
دایسی:یوری
یوری:دایسی
و همو بغل کردن
یوری:حالا من بدون اون چیکار کنم اون بهترین دوستم بود نه نه اون خواهرم بود امکان نداره چرا چرا منو تنها گذاشت
دایسی:یوری اروم باش خواهش میکنم
یوری:نمیتونم اون قول داد تا اخر عمر باهم باشیم نه نه این امکان نداره
دایسی:اروم باش یورا اینطوری نمیخواد
یوری:میخوام ببینمش
دایسی:باشه باشه باهم میریم الان
و دایسی یوری برد سردخونه یوری با دیدن دوست صمیمیش حالش بد شد
یوری:یورایا چرا اینجا خوابیدی هان بلند شو برگرد پیش خودم باشه من نمیتونم بدون تو اخه بی معرفت چرا تنهایی رفتی چرا منو نبردی چرا تنهام گذاشتی ها(گریه شدید)
تهیونگ:یوری(بغض)
یوری:سرده اینجاپاشو بریمخونه خب بریم پیش من تا نزارم کسی بهت اسیب بزنه پاشو بریم اینجا سرما میخوری اخه چرا چرا تروخدا بیدار شو(گریه شدید)
دایسی داشت ریز ریز گریه میکرد یوری واقعا حالش بد بود از شدت گریه نفس نمیتونست بزنه که یدفعه تو بغل تهیونگ بیهوش شد
...............
*پرش زمانی به ۱ماه بعد*
ویو یوری
الان یکماه از تیرخوردنم گذشت و کاملا خوبم و همونطور با تهیونگ توی رابطه ای هستم که هرکسی آرزوش و داره من روز به روز بیشتر و بیشتر عاشقش میشم ولی میون این همه خوشحالی و زندکی راحت و خوبی که دارم دلم تنگه اره درسته من الان۹ ساله که خانواده ام و ندیدم و دلم براشون تنگ شده ولی به کمک تهیونگ کار های دعوت نامه رو انجام دادیم و برای خاله هام و داییم وپدرومادرم دعوت نامه فرستادیم و قراره بزودی بیان البته ۲ هفته دیگه قراره بیان منم کلی وسیله براشون خریدم و کنارگذاشتم خب فعلا بگذریم الان تهیونگ پیشمه و نشستم کنارش و باهم حرف میزنیم درحال حرف زدن بودیم که گوشیم زنگ خورد دیدم دایسی زنگ زده جواب دادم که باصدای لرزون و گریون دایسی لبخندم محو شد
یوری:دایسی چیشده
دایسی:یو....یوری(گریه)
یوری:چیشده بگو
دایسی:یورا یورا
یوری:یورا چی یه چیزی بگو خب
دایسی:یورا به قت*ل رسید
یوری:چ...چی چرا(داد و بغض)
دایسی:نمیدونم امروز قرار بود برم تا باهم روی ام وی جدیدش که باحضور منم بود کار کنیم که دیدم بیهوش و بی جون بابدنی خونی افتاده رو زمین و وقتی بردمش بیمارستان ازدنیا رفت
یوری:چی(گریه)
دایسی:حالا چیکار کنیم
یوری:من الان میام بیمارستان
و گوشی و قطع کرد
تهیونگ:یوری چیشده
یوری:ته...تهیونگ
همه چیو تعریف کرد و بعد رفتن بیمارستان
دایسی:یوری
یوری:دایسی
و همو بغل کردن
یوری:حالا من بدون اون چیکار کنم اون بهترین دوستم بود نه نه اون خواهرم بود امکان نداره چرا چرا منو تنها گذاشت
دایسی:یوری اروم باش خواهش میکنم
یوری:نمیتونم اون قول داد تا اخر عمر باهم باشیم نه نه این امکان نداره
دایسی:اروم باش یورا اینطوری نمیخواد
یوری:میخوام ببینمش
دایسی:باشه باشه باهم میریم الان
و دایسی یوری برد سردخونه یوری با دیدن دوست صمیمیش حالش بد شد
یوری:یورایا چرا اینجا خوابیدی هان بلند شو برگرد پیش خودم باشه من نمیتونم بدون تو اخه بی معرفت چرا تنهایی رفتی چرا منو نبردی چرا تنهام گذاشتی ها(گریه شدید)
تهیونگ:یوری(بغض)
یوری:سرده اینجاپاشو بریمخونه خب بریم پیش من تا نزارم کسی بهت اسیب بزنه پاشو بریم اینجا سرما میخوری اخه چرا چرا تروخدا بیدار شو(گریه شدید)
دایسی داشت ریز ریز گریه میکرد یوری واقعا حالش بد بود از شدت گریه نفس نمیتونست بزنه که یدفعه تو بغل تهیونگ بیهوش شد
...............
۱.۹k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.