ناپدری
#ناپدری
#pt5
Season 2
دخترک صبح از خواب بیدار شد بازم یه روز کسل کننده دیگه سر و صورتشو شصت رفت پایین که دید همه دور میز صبحانه ان
+صبح بخیر
/صبح بخیر عزیزدلم
×صبح بخیر
سوفیا کنار جینا نشست و شروع کرد صبحونه خوردن
/امروز میخوام ببرمت بیرون باهم خرید کنیم
+آه حوصله ندارم جینا خودت برو
/یاااا من قراره تو رو ببرم رومو زمین ننداز دیگه
+باشه عزیزم
هردو بعد از خوردن صبحونه رفتن حاضر شدن و رفتن بیرون
سوفیا یه پیرهن سفید که تا پایین پاش بود و شبیه دامن بود پوشیده بود و روش خال خالیه مشکی داشت اونو پوشید و همراه جینا رفت بیرون اون دوتا تو فروشگاه و مغازه ها مشغول خرید کردن بود ولی سوفیا بخاطر بی حوصلگیش از فروشگاه رفت بیرون تو اون تاریکی حس کرد کسی داره تعقیبش میکنه پس کمی سرعتشو بیشتر کرد صدا پا پشت سرش میومد سوفیا دویید و رفت تو یه کوچه خلوت ولی تو همون زمان یه نفر جلو راهشو گرفت
....بلاخره گیرت آوردیم کجا فرار میکنی خوشگله
خواست برگرده که کسه دیگه ای پشت سرش ظاهر
سوفیا از ترس عقب عقب رفت که یکیشون چسبوندنش به دیوار
+ولم کنید عوضیا
.....تقلا نکن کوچولو نمیخوای امشبو لذت ببری؟
تا خواست دستشو دراز کنه یهو هر دو تا پرت شدن به طرف دیگه ای سوفیا نشست و سرشو گرفت که دوتا پا جلوش قرار گرفت ولی پشتش بهش بود سرشو بالا آورد ولی نمیتونست صورتشو ببینه
....تو چی میگی مرتیکه تو چرا دخالت میکنی میخوای بمیری
_جرعتشو داری بیا
دوتاشون حمله کردن به اون مرد و اون مرد تو یه حرکت دست اون دوتا رو پیچوند همزمان با لگد هولشون داد عقب اونو از درد و ترس فرار کردن اون مرد به طرف سوفیا برگشت و جلوش زانو زد
_سرتو بیار بالا
سوفیا آروم سرشو آورد بالا ولی یه لحظه بدنش شل شد یه چی داشت میدید همون موقع اون مردم چشمش رفت سمت گردنبند سوفیا سریع بهش نگاه کرد
+ک کوک خ خودتی
_س سوفیا
سوفیا دستشو دراز کرد اما یه دفع سویه چشماش رفت و شروع کرد به لرزیدن کوک اونو تو بغلش کرد میدونست تشنج کرد پس تو جیبش یه دستمال برداشت و گذاشت تو دهنش و سوفیا آروم شد
کوک سوفیا رو بلند کرد برد سمت خونه ای که با تهیونگ و جیمین خریده بودن اونو گذاشت صندلی عقب ماشین و رفت سمت خونه سوفیا رو بغل کرد و برد به عمارت و...
#pt5
Season 2
دخترک صبح از خواب بیدار شد بازم یه روز کسل کننده دیگه سر و صورتشو شصت رفت پایین که دید همه دور میز صبحانه ان
+صبح بخیر
/صبح بخیر عزیزدلم
×صبح بخیر
سوفیا کنار جینا نشست و شروع کرد صبحونه خوردن
/امروز میخوام ببرمت بیرون باهم خرید کنیم
+آه حوصله ندارم جینا خودت برو
/یاااا من قراره تو رو ببرم رومو زمین ننداز دیگه
+باشه عزیزم
هردو بعد از خوردن صبحونه رفتن حاضر شدن و رفتن بیرون
سوفیا یه پیرهن سفید که تا پایین پاش بود و شبیه دامن بود پوشیده بود و روش خال خالیه مشکی داشت اونو پوشید و همراه جینا رفت بیرون اون دوتا تو فروشگاه و مغازه ها مشغول خرید کردن بود ولی سوفیا بخاطر بی حوصلگیش از فروشگاه رفت بیرون تو اون تاریکی حس کرد کسی داره تعقیبش میکنه پس کمی سرعتشو بیشتر کرد صدا پا پشت سرش میومد سوفیا دویید و رفت تو یه کوچه خلوت ولی تو همون زمان یه نفر جلو راهشو گرفت
....بلاخره گیرت آوردیم کجا فرار میکنی خوشگله
خواست برگرده که کسه دیگه ای پشت سرش ظاهر
سوفیا از ترس عقب عقب رفت که یکیشون چسبوندنش به دیوار
+ولم کنید عوضیا
.....تقلا نکن کوچولو نمیخوای امشبو لذت ببری؟
تا خواست دستشو دراز کنه یهو هر دو تا پرت شدن به طرف دیگه ای سوفیا نشست و سرشو گرفت که دوتا پا جلوش قرار گرفت ولی پشتش بهش بود سرشو بالا آورد ولی نمیتونست صورتشو ببینه
....تو چی میگی مرتیکه تو چرا دخالت میکنی میخوای بمیری
_جرعتشو داری بیا
دوتاشون حمله کردن به اون مرد و اون مرد تو یه حرکت دست اون دوتا رو پیچوند همزمان با لگد هولشون داد عقب اونو از درد و ترس فرار کردن اون مرد به طرف سوفیا برگشت و جلوش زانو زد
_سرتو بیار بالا
سوفیا آروم سرشو آورد بالا ولی یه لحظه بدنش شل شد یه چی داشت میدید همون موقع اون مردم چشمش رفت سمت گردنبند سوفیا سریع بهش نگاه کرد
+ک کوک خ خودتی
_س سوفیا
سوفیا دستشو دراز کرد اما یه دفع سویه چشماش رفت و شروع کرد به لرزیدن کوک اونو تو بغلش کرد میدونست تشنج کرد پس تو جیبش یه دستمال برداشت و گذاشت تو دهنش و سوفیا آروم شد
کوک سوفیا رو بلند کرد برد سمت خونه ای که با تهیونگ و جیمین خریده بودن اونو گذاشت صندلی عقب ماشین و رفت سمت خونه سوفیا رو بغل کرد و برد به عمارت و...
۱۴.۸k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.