رززخمیمن
#رُز_زخمی_من
part. 65
ساعت ها گذشتند ات در بغل جونگکوک جمع شده بود.
جونگکوک بلند شد، و دوش گرفت، و لباس هایش را پوشید و یک ماسک مشکی زد. و بدون بیدار کردن لارا بیرون رفت.
همراه 2 بادیگارد به هتلی که، مین جانگی در آن بود رفت.
جونگکوک با قدمهای آرام اما سنگین وارد لابی هتل شد. ماسک مشکی نیمهٔ صورتش را پوشانده بود، اما نگاه سرد و تیزش باعث میشد کارکنان هتل ناخودآگاه راه را برایش باز کنند. دو بادیگارد پشت سرش، مثل سایه، با فاصلهای حسابشده همراهش حرکت میکردند.
هوای لابی بوی عطر گرانقیمت میداد و نورهای طلایی روی مرمر کف میتابیدند، اما جونگکوک حتی یک لحظه هم به اطراف نگاه نکرد. مستقیم به سمت پذیرش رفت.
کارمند هتل با دیدن او دستپاچه شد.
جونگکوک با صدایی آرام و جدی گفت:
«اتاق مین جانگی. همین الان.»
کارمند نگاهش را بین او و بادیگاردها چرخاند، کمی مکث کرد، اما فقط یک نگاه از چشمان سرد جونگکوک کافی بود تا بیهیچ سؤال اضافهای کارت دسترسی را تحویل دهد.
جونگکوک کارت را گرفت و بدون کلمهای اضافه، به سمت آسانسور رفت.
وقتی در آسانسور بسته شد، دستش را آهسته مشت کرد. نفسش سنگین شده بود؛ خشم قدیمی و زخمی که هنوز درد میکرد، دوباره بیدار شده بود.
به طبقهٔ پانزدهم رسیدند.
راهرو خلوت بود، نور سفید و سردش روی دیوارهای بژ میتابید. صدای قدمهای سه نفر در سکوت هتل میپیچید.
جونگکوک جلوی اتاق 1507 ایستاد.
کارت را آهسته روی قفل کشید.
چراغ سبز شد.
بادیگاردها آماده بودند، اما جونگکوک با یک حرکت دست اشاره کرد که عقب بایستند؛ خودش میخواست وارد شود. خودش میخواست روبهرو شود.
در را بیصدا فشار داد.
اتاق نیمهتاریک بود.
صدای آهستهٔ دستگاه تهویه میآمد.
بوی عطر مین جانگی، همان بوی همیشگی، در هوا پخش بود.
جونگکوک قدم به داخل گذاشت، در را پشت سرش بست، و چشمانش تیزی خاصی پیدا کرد.
مین جانگی پشت به او، کنار پنجره ایستاده بود و اصلاً متوجه حضورش نشد.
جونگکوک ماسکش را کمی پایین کشید، نفس بلندی کشید…
و آرام اما سنگین گفت:
«خیلی وقت بود باید با هم حرف میزدیم… جانگی»
part. 65
ساعت ها گذشتند ات در بغل جونگکوک جمع شده بود.
جونگکوک بلند شد، و دوش گرفت، و لباس هایش را پوشید و یک ماسک مشکی زد. و بدون بیدار کردن لارا بیرون رفت.
همراه 2 بادیگارد به هتلی که، مین جانگی در آن بود رفت.
جونگکوک با قدمهای آرام اما سنگین وارد لابی هتل شد. ماسک مشکی نیمهٔ صورتش را پوشانده بود، اما نگاه سرد و تیزش باعث میشد کارکنان هتل ناخودآگاه راه را برایش باز کنند. دو بادیگارد پشت سرش، مثل سایه، با فاصلهای حسابشده همراهش حرکت میکردند.
هوای لابی بوی عطر گرانقیمت میداد و نورهای طلایی روی مرمر کف میتابیدند، اما جونگکوک حتی یک لحظه هم به اطراف نگاه نکرد. مستقیم به سمت پذیرش رفت.
کارمند هتل با دیدن او دستپاچه شد.
جونگکوک با صدایی آرام و جدی گفت:
«اتاق مین جانگی. همین الان.»
کارمند نگاهش را بین او و بادیگاردها چرخاند، کمی مکث کرد، اما فقط یک نگاه از چشمان سرد جونگکوک کافی بود تا بیهیچ سؤال اضافهای کارت دسترسی را تحویل دهد.
جونگکوک کارت را گرفت و بدون کلمهای اضافه، به سمت آسانسور رفت.
وقتی در آسانسور بسته شد، دستش را آهسته مشت کرد. نفسش سنگین شده بود؛ خشم قدیمی و زخمی که هنوز درد میکرد، دوباره بیدار شده بود.
به طبقهٔ پانزدهم رسیدند.
راهرو خلوت بود، نور سفید و سردش روی دیوارهای بژ میتابید. صدای قدمهای سه نفر در سکوت هتل میپیچید.
جونگکوک جلوی اتاق 1507 ایستاد.
کارت را آهسته روی قفل کشید.
چراغ سبز شد.
بادیگاردها آماده بودند، اما جونگکوک با یک حرکت دست اشاره کرد که عقب بایستند؛ خودش میخواست وارد شود. خودش میخواست روبهرو شود.
در را بیصدا فشار داد.
اتاق نیمهتاریک بود.
صدای آهستهٔ دستگاه تهویه میآمد.
بوی عطر مین جانگی، همان بوی همیشگی، در هوا پخش بود.
جونگکوک قدم به داخل گذاشت، در را پشت سرش بست، و چشمانش تیزی خاصی پیدا کرد.
مین جانگی پشت به او، کنار پنجره ایستاده بود و اصلاً متوجه حضورش نشد.
جونگکوک ماسکش را کمی پایین کشید، نفس بلندی کشید…
و آرام اما سنگین گفت:
«خیلی وقت بود باید با هم حرف میزدیم… جانگی»
- ۱۲۲
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط