رمان همسر اجباری پارت هفتاده وهشتم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_هفتاده وهشتم
احسان :راستی آنا ما یه مشاور حقوقی میخوایم البته نه همیشه هفته ای یه بار پرونده هارو چک کنه که از چهار
چوب قانون خارج نشن فک کنم تو از پسش بر بیای منو آریا خیلی سرمون شلوغ شده دیگه از پسش بر نمیایم
میشه کمکمون کنی.
باذوق گفتم چرا که نه داداشی من از خدامه
البته منشی مونم ازدواج کرده و دیگه نمیتونه بیاد اگه اگه بهت بر نمیخوره و دوست داری میتونی بیای منشی اونجا
بشی.
-وای داداش ممنون
-اوا خواهر خودتو کنترل کن زشته بخدا )ادای زنونه در اورد(
هم زمان باهم زدیم زیر خنده
آذین :آهای احسان چته همش میخندی دارم درس میخونم.
سالم ننه قمر خوبی؟
مامان احسانو دیدی چی میگه ؟
احسان دخترمو اذیت نکن
خب خاله همش به من گیر میده ننه جون.
یهویی یه دمپایی خورد تو سر احسان نگاه کردم آذین داشت میخندید.
احسان پا شد و با همون دمپایی رفت سمت آذینآی ننه بچه تو کشتن کجایی ببینی.
-آخه جوجه تو چه جور جرعت کردی منو بزنی
_احسان به خدا داداشم بیاد بهش میگم
_حالا که داداشت نیس گرگمو بره میدرممممممم
افتاد دنبال آذین
کجااااای آریا که آذینتو گرگ خورد.
بعد انقد دنبال هم کردن عین موش وگربه که باالخره احسان آذینو گرفت باید دستمو بوس کنی که کاری باهات
نداشته باشم.
آذین- فقط همین زودتر میگفتی
احسان دستشو با غرور برد باال که آذین اول یه نگاه بهش کردو یهویی یه گاز از دست احسان مادر مرده گرفت.
و احسان باصدای بلند.
آخ ننه آخ این بره بود یا شغال آخ و آذین دویید سمت باال.تو اتاق درو کلید کرد احسانم بعد از چند دیقه
اومد.نشست بیچاره جای گاز آذین هنوزم رو دستش بودو باهمون شروع کرد به نوشتن.
خیلی بانمک بودن این دوتا.اون شب واسه من باهزار فکرو خیال گذاشت.
فردای اون روز دماغمو باز کردم واالن سه هفته است ک از این قضیه رفتن آریا میگذره و من فکرم دوتا شده هم
دوریه آریا هم صدای اون دختره ک من نفهمیدم کیه .فردا ساعت دو آریا برمیگرده و من میبینمش.بخاطر همین با
آذین رفتیم بازار.
.و کلی واسه خونه خرید کردیم.
آذینو آخر شبی با آژانس فرستادم خونه فرداش کالس داشت.
االن ساعت چهاره و من منتظر آریا بودم ک بیاد خونه. هنوز نیومده و گوشیش خاموشه.
ساعت پنج و نیم شد که صدای در اومد قلبم با هر قدم آریا که راهرو رو طی میکرد ونزدیک میشد .تند ترمیزد از
سینه داشت بیرون میزد.همین که رسید تو حال وپذیریی
آریا بایه دختر کره ای اومده بود خونه. من خشکم زده بود و فقط به آریا نگاه میکردم و اون دختری که کنار دستش
بود.دختر اومد جلو وگفت سالم من هستم سوء شین ازدیدنت خوش حالم من.تو باید خواهر دختر خاله آریا باشی
همونی ک با آریا فقط هم خونه است.
خودمو نباختم وجواب دادم
Comments please (^_-)
احسان :راستی آنا ما یه مشاور حقوقی میخوایم البته نه همیشه هفته ای یه بار پرونده هارو چک کنه که از چهار
چوب قانون خارج نشن فک کنم تو از پسش بر بیای منو آریا خیلی سرمون شلوغ شده دیگه از پسش بر نمیایم
میشه کمکمون کنی.
باذوق گفتم چرا که نه داداشی من از خدامه
البته منشی مونم ازدواج کرده و دیگه نمیتونه بیاد اگه اگه بهت بر نمیخوره و دوست داری میتونی بیای منشی اونجا
بشی.
-وای داداش ممنون
-اوا خواهر خودتو کنترل کن زشته بخدا )ادای زنونه در اورد(
هم زمان باهم زدیم زیر خنده
آذین :آهای احسان چته همش میخندی دارم درس میخونم.
سالم ننه قمر خوبی؟
مامان احسانو دیدی چی میگه ؟
احسان دخترمو اذیت نکن
خب خاله همش به من گیر میده ننه جون.
یهویی یه دمپایی خورد تو سر احسان نگاه کردم آذین داشت میخندید.
احسان پا شد و با همون دمپایی رفت سمت آذینآی ننه بچه تو کشتن کجایی ببینی.
-آخه جوجه تو چه جور جرعت کردی منو بزنی
_احسان به خدا داداشم بیاد بهش میگم
_حالا که داداشت نیس گرگمو بره میدرممممممم
افتاد دنبال آذین
کجااااای آریا که آذینتو گرگ خورد.
بعد انقد دنبال هم کردن عین موش وگربه که باالخره احسان آذینو گرفت باید دستمو بوس کنی که کاری باهات
نداشته باشم.
آذین- فقط همین زودتر میگفتی
احسان دستشو با غرور برد باال که آذین اول یه نگاه بهش کردو یهویی یه گاز از دست احسان مادر مرده گرفت.
و احسان باصدای بلند.
آخ ننه آخ این بره بود یا شغال آخ و آذین دویید سمت باال.تو اتاق درو کلید کرد احسانم بعد از چند دیقه
اومد.نشست بیچاره جای گاز آذین هنوزم رو دستش بودو باهمون شروع کرد به نوشتن.
خیلی بانمک بودن این دوتا.اون شب واسه من باهزار فکرو خیال گذاشت.
فردای اون روز دماغمو باز کردم واالن سه هفته است ک از این قضیه رفتن آریا میگذره و من فکرم دوتا شده هم
دوریه آریا هم صدای اون دختره ک من نفهمیدم کیه .فردا ساعت دو آریا برمیگرده و من میبینمش.بخاطر همین با
آذین رفتیم بازار.
.و کلی واسه خونه خرید کردیم.
آذینو آخر شبی با آژانس فرستادم خونه فرداش کالس داشت.
االن ساعت چهاره و من منتظر آریا بودم ک بیاد خونه. هنوز نیومده و گوشیش خاموشه.
ساعت پنج و نیم شد که صدای در اومد قلبم با هر قدم آریا که راهرو رو طی میکرد ونزدیک میشد .تند ترمیزد از
سینه داشت بیرون میزد.همین که رسید تو حال وپذیریی
آریا بایه دختر کره ای اومده بود خونه. من خشکم زده بود و فقط به آریا نگاه میکردم و اون دختری که کنار دستش
بود.دختر اومد جلو وگفت سالم من هستم سوء شین ازدیدنت خوش حالم من.تو باید خواهر دختر خاله آریا باشی
همونی ک با آریا فقط هم خونه است.
خودمو نباختم وجواب دادم
Comments please (^_-)
۱۴.۰k
۰۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.