پارت74
#پارت74
وقتی که فلافل تموم شد روکردم سمت حامد و با غم گفتم:تموم شد!...
یه نگاه بهم کرد و گفت:میخوای دوباره برم بخرم؟
خواست از جاش بلند بشه که یدفعه گفتم:نه!...نه!...بشین شوخی کردم بسمه سیر شدم.
گفت:بی تعارف میگما.اگه میخوای بگو میرم میگیرم.
نه!مرسی ممنون.همینقدر کافی بود.سری تکون داد و گفت:باشه
موافقی بریم برج میلاد؟
آره بریم خیلی وقته نرفتم!
گفت:باشه پاشو بریم.
ازجام بلند شدم و کیفمو انداختم روی دوشم و به سمت ماشین رفتیم.
و سوار ماشین شدیم و حامد حرکت کردسمت برج میلاد.
وسطای راه بودیم که یه آهنگ از حجت دورولی گذاشت.
عاشق این صدا بودم واقعا قشنگ میخوند.
یه لبخند زدم و گفتم:عاشق صداشم!...
با تعجب گفت:صدای کی؟!
گفتم:حجت.
خندید و گفت:من هم عاشقشم و دوسش دارم.
به بیرون نگاه کردم و زیر لب شروع کردم به زمزمه آهنگ.
رسیدیم جلوی برج میلاد.حامد ماشینو پارک کرد
و پیاده شدیم و رفتیم بالا.
(چند ساعت بعد)
از برج میلاد اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
به ساعت نگاه کردم.حدودا ساعت هشت و نیم شب بود.
به حامد گفتم:وای دیرم شده!به مامانم چی بگم؟!
گفت:مگه نمیدونستن اومدی بیرون؟
گفتم:چرا میدونستنن ولی گفتم زود برمیگردم.
گفت:باشه اشکالی نداره بگو کارم یکم طول کشیده
دیگه تا رسیدیم خونه ساعت شد نه.
با عجله سرخیابون پیاده شدم و سریع با حامد خداحافظی کردم.
بدو بدو خودمو رسوندم به خونه و کلید رو از تو کیفم در آوردم و در خونه رو باز کردم.
با عجله کفشهام رو در آوردم و وارد خونه شدم.
همینکه وارد خونه شدم مامان اومد جلوی در:
با عصبانیت گفت:تا الان کجا بودی ها؟...میگم کجا بودی؟
چرا اون گوشی لامصبتو جواب نمیدی؟
من و پدرت مردیم از دلشوره کجایی ها؟
سرمو انداختم پائین و گفتم:خب بیرون بودم دیگه...
بعدشم گوشیم تو کیفم بود و روی سایلنت بود.نتونستم جواب بدم.
مامان:ببخشید دیگه همین!...کجا بودی تاحالا!...
گفتم:خب رفتم کتابخونه!
از کتابخونه هم از اونجا تا اینجا پیاده اومدم.زمان از دستم در رفته بود.
مامان سری تکون داد و گفت:باشه برو خونه که پدرت خیلی عصبیه.
با دیدن بابا که عصبی داشت تو خونه راه میرفت
سلامی کردم بابا سرجاش ایستاد و برگشت سمتم و گفت:
علیک سلام تاحالا کجا بودی؟!
گفتم:خب کتابخونه بودم از اون طرف هم پیاده اومدم.
بعدش دیگه زمان و ساعت از دستم در رفته بود.
بابا همینجور که بهم نزدیک میشد گفت:
پس چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
خب گوشیم تو کیفم بود رو سایلنت هم بود نشنیدم!...
بابا سری تکون داد و گفت:باشه برو تو اتاقت!
دیگه تکرار نشه.از این به بعد هم جایی میری اون گوشیتو صدادار میزاری و بعدشم خبر میدی.
هرجا که میری باید بهم خبر بدی.با تعجب به رفتار جدید پدرم نگاه کردم.
گفتم:باشه باباجان من که جایی زیاد نمیرم.
فقط میرم خیابونو میام یا میرم کتابخونه.
همینجاها میرم دیگه اما چشم!...
و بعد رفتم تو اتاق.
رفتم تو اتاقم و درو بستم.با حرص لباسهامو در آوردم
و روی زمین نشستم،زانوهامو بغل کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم.
به رفتار ناگهانی و عجیب پدرم نگاه کردم.
یعنی چی شده که انقدر رفتارش عوض شده؟!...
اونکه خوب بود!...به بیرون رفتن من زیاد گیر نمیداد!...
نمیدونم یهو چیشده که اینجوری داره به من گیر میده؟!
با صدای مامانم سرمو بلند کردم در اتاق رو باز کرد و گفت:
بیا شام بخور!
سرمو بلند کردمو گفتم:شام نمیخورم.
یه پوزخند زد و گفت:شام نمیخوری؟ چرا؟!
سرمو انداختم پائین:بیرون سرراه یه چیزی خوردم الان میل ندارم.
شونه ای بالا انداخت و گفت:باشه! خود دانی.
و از اتاق رفت بیرون.چه راحت گفت: هه...
سرمو دوباره روی زانوم گذاشتم و انقدر فکر کردم و فکر کردم که آخرش نفهمیدم کی خوابم برد!
نمیدونم چقدر گذشته بود که خوابیدم؛
با سروصداهایی که از بیرون میومد،
از جام بلند شدم و با تعجب میخواستم برم
سمت در اتاق که صدای مامان و بابا رو شنیدم!...
بابا:بسه دیگه مریم!...بسه!...دارم دیوونه میشم!داری چی میگی تو؟
مامان:هیس!...آرومتر الان بیدار میشه
دارم حقیقت رو میگم دیگه!...
وقتی که فلافل تموم شد روکردم سمت حامد و با غم گفتم:تموم شد!...
یه نگاه بهم کرد و گفت:میخوای دوباره برم بخرم؟
خواست از جاش بلند بشه که یدفعه گفتم:نه!...نه!...بشین شوخی کردم بسمه سیر شدم.
گفت:بی تعارف میگما.اگه میخوای بگو میرم میگیرم.
نه!مرسی ممنون.همینقدر کافی بود.سری تکون داد و گفت:باشه
موافقی بریم برج میلاد؟
آره بریم خیلی وقته نرفتم!
گفت:باشه پاشو بریم.
ازجام بلند شدم و کیفمو انداختم روی دوشم و به سمت ماشین رفتیم.
و سوار ماشین شدیم و حامد حرکت کردسمت برج میلاد.
وسطای راه بودیم که یه آهنگ از حجت دورولی گذاشت.
عاشق این صدا بودم واقعا قشنگ میخوند.
یه لبخند زدم و گفتم:عاشق صداشم!...
با تعجب گفت:صدای کی؟!
گفتم:حجت.
خندید و گفت:من هم عاشقشم و دوسش دارم.
به بیرون نگاه کردم و زیر لب شروع کردم به زمزمه آهنگ.
رسیدیم جلوی برج میلاد.حامد ماشینو پارک کرد
و پیاده شدیم و رفتیم بالا.
(چند ساعت بعد)
از برج میلاد اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
به ساعت نگاه کردم.حدودا ساعت هشت و نیم شب بود.
به حامد گفتم:وای دیرم شده!به مامانم چی بگم؟!
گفت:مگه نمیدونستن اومدی بیرون؟
گفتم:چرا میدونستنن ولی گفتم زود برمیگردم.
گفت:باشه اشکالی نداره بگو کارم یکم طول کشیده
دیگه تا رسیدیم خونه ساعت شد نه.
با عجله سرخیابون پیاده شدم و سریع با حامد خداحافظی کردم.
بدو بدو خودمو رسوندم به خونه و کلید رو از تو کیفم در آوردم و در خونه رو باز کردم.
با عجله کفشهام رو در آوردم و وارد خونه شدم.
همینکه وارد خونه شدم مامان اومد جلوی در:
با عصبانیت گفت:تا الان کجا بودی ها؟...میگم کجا بودی؟
چرا اون گوشی لامصبتو جواب نمیدی؟
من و پدرت مردیم از دلشوره کجایی ها؟
سرمو انداختم پائین و گفتم:خب بیرون بودم دیگه...
بعدشم گوشیم تو کیفم بود و روی سایلنت بود.نتونستم جواب بدم.
مامان:ببخشید دیگه همین!...کجا بودی تاحالا!...
گفتم:خب رفتم کتابخونه!
از کتابخونه هم از اونجا تا اینجا پیاده اومدم.زمان از دستم در رفته بود.
مامان سری تکون داد و گفت:باشه برو خونه که پدرت خیلی عصبیه.
با دیدن بابا که عصبی داشت تو خونه راه میرفت
سلامی کردم بابا سرجاش ایستاد و برگشت سمتم و گفت:
علیک سلام تاحالا کجا بودی؟!
گفتم:خب کتابخونه بودم از اون طرف هم پیاده اومدم.
بعدش دیگه زمان و ساعت از دستم در رفته بود.
بابا همینجور که بهم نزدیک میشد گفت:
پس چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
خب گوشیم تو کیفم بود رو سایلنت هم بود نشنیدم!...
بابا سری تکون داد و گفت:باشه برو تو اتاقت!
دیگه تکرار نشه.از این به بعد هم جایی میری اون گوشیتو صدادار میزاری و بعدشم خبر میدی.
هرجا که میری باید بهم خبر بدی.با تعجب به رفتار جدید پدرم نگاه کردم.
گفتم:باشه باباجان من که جایی زیاد نمیرم.
فقط میرم خیابونو میام یا میرم کتابخونه.
همینجاها میرم دیگه اما چشم!...
و بعد رفتم تو اتاق.
رفتم تو اتاقم و درو بستم.با حرص لباسهامو در آوردم
و روی زمین نشستم،زانوهامو بغل کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم.
به رفتار ناگهانی و عجیب پدرم نگاه کردم.
یعنی چی شده که انقدر رفتارش عوض شده؟!...
اونکه خوب بود!...به بیرون رفتن من زیاد گیر نمیداد!...
نمیدونم یهو چیشده که اینجوری داره به من گیر میده؟!
با صدای مامانم سرمو بلند کردم در اتاق رو باز کرد و گفت:
بیا شام بخور!
سرمو بلند کردمو گفتم:شام نمیخورم.
یه پوزخند زد و گفت:شام نمیخوری؟ چرا؟!
سرمو انداختم پائین:بیرون سرراه یه چیزی خوردم الان میل ندارم.
شونه ای بالا انداخت و گفت:باشه! خود دانی.
و از اتاق رفت بیرون.چه راحت گفت: هه...
سرمو دوباره روی زانوم گذاشتم و انقدر فکر کردم و فکر کردم که آخرش نفهمیدم کی خوابم برد!
نمیدونم چقدر گذشته بود که خوابیدم؛
با سروصداهایی که از بیرون میومد،
از جام بلند شدم و با تعجب میخواستم برم
سمت در اتاق که صدای مامان و بابا رو شنیدم!...
بابا:بسه دیگه مریم!...بسه!...دارم دیوونه میشم!داری چی میگی تو؟
مامان:هیس!...آرومتر الان بیدار میشه
دارم حقیقت رو میگم دیگه!...
۳.۹k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.