پارت هجدهم
پارت هجدهم
ا.ت در حالی که هویج هارو توی روزنامه مرتب میگذاشت به تهیونگی که خودش سخت کار می کرد و عرق می ریخت نگاه می کرد و در دل مردش رو تحسین می کرد
جونگکوک با شیطنت این طرف و ان طرف زمین می چرخید جای اینکه به برادرش کمک کنه
تهیونگ خسته و کوفته روی صندلی چوبی کنار ا.ت نشست
ا.ت خسته نباشیدی به تهیونگ گفت و ابمیوه ی خنک رو به تهیونگ داد
٪به همچین چیزی نیاز داشتم!
-خودم درستش کردم البته مامانت گفت چیکار کنم یا نکنم ولی اون اصلا هیچ کاری نکرد همشو خودم درست کردم!
٪بازم خوشمزه است
ا.ت از تعریف تهیونگ ذوق کرد و خودش چند قلپی از ابمیوه اش خورد
٪ا.ت...نمی خوای بری پیش خواهرت؟
با این حرف تهیونگ ابمیوه تو گلوی ا.ت گیر کرد و به سرفه افتاد
٪ببخشید نمی خواستم اینطوری شوکه ات کنم!
ا.ت سرفه اش بند اومد
-چرا اینو میگی؟ مگه ما نمی خواییم چند وقت دیگه ازدواج کنیم؟
٪چرا ولی اون نگرانته تازشم تو که دیگه نمی خوای بستری بشی چرا باید دیگه ازش خجالت بکشی؟
-می ترسم منو نبخشه!
٪نگران نباش امروز با هم میریم
-امروز؟؟؟
٪هر چی زودتر بریم بهتره اون حتما تا الان خیلی نگرانت شده به هر حال تنها کسی که داره تویی!
....
به ساختمون شیری رنگ رسیدن
تهیونگ اطرافش رو چک کرد بعد با شک به ا.ت گفت:
٪من یادمه هر شب میومدم اینجا توت فرنگی می خوردم..پاتوقم بود یه مدت!
-یه بار از پشت پنجره دیدمت
تهیونگ لبخند پهنی زد و زنگ خونه رو فشرد
ا.ت از ترس لبش رو گاز گرفت و بازوی تهیونگ رو گرفت
٪نترس عزیزم قرار نیست که بریم اژدها بکشیم می خواییم بریم خواهرتو ببینیم!
و برای اطمینان خاطر دستشو روی کمر ا.ت به نوازش دراورد
چند دقیقه گذشت که در باز شد و صدای دخترونه ای گفت:
+کیه؟
در رو باز کرد
انتظار داشت همکلاسی مزاحمش تایگو باشه که بخواد ازش جزوه بگیره اما با دیدن ا.ت و مرد جذابی که کنارش ایستاده بود زبونش بند اومده بود!
+اونی؟..خودتی؟
٪خوده خودشه!
ا.ت با شرمندگی به جنی خیره شده بود
چندی بعد اشک تو چشماشون جمع شد و هر دو خواهر تقریبا بعد از یه سال همدیگه رو در اغوش گرفتن
+اونی من همه جارو دنبالت گشتم! به همه اداره های پلیس رفتم گفتن تورو دزدیدن! انقدر ترسیده بودم از تنهاییم که شب ها نمی خوابیدم!
-متاسفم جنی...
+اشکال نداره اونی من میبخشمت
....
+این مرد جذاب کیه؟
-این تهیونگه نامزدم!
+واقعا؟ فکر می کردم بعد از قضیه ی سوک وو دیگه نمی تونی با پسرا ارتباط بگیری!
-سوک وو فقط یه مریض از خودراضی بود ولی برعکسش تهیونگ انقدر مهربون و زحمتکشه که هر چی بگم کمه!
تهیونگ خنده ی خجالتی کرد
+پس مرد خوبی باید باشه که دل خواهرمو برده!
-حتما همینه!
بالاخره هوا داشت روبه تاریکی میرفت و تهیونگ باید برمی گشت خونه
ا.ت تصمیم گرفته بود بعد از یه سال دوری از خواهرش پیش اون باشه
ا.ت در حالی که هویج هارو توی روزنامه مرتب میگذاشت به تهیونگی که خودش سخت کار می کرد و عرق می ریخت نگاه می کرد و در دل مردش رو تحسین می کرد
جونگکوک با شیطنت این طرف و ان طرف زمین می چرخید جای اینکه به برادرش کمک کنه
تهیونگ خسته و کوفته روی صندلی چوبی کنار ا.ت نشست
ا.ت خسته نباشیدی به تهیونگ گفت و ابمیوه ی خنک رو به تهیونگ داد
٪به همچین چیزی نیاز داشتم!
-خودم درستش کردم البته مامانت گفت چیکار کنم یا نکنم ولی اون اصلا هیچ کاری نکرد همشو خودم درست کردم!
٪بازم خوشمزه است
ا.ت از تعریف تهیونگ ذوق کرد و خودش چند قلپی از ابمیوه اش خورد
٪ا.ت...نمی خوای بری پیش خواهرت؟
با این حرف تهیونگ ابمیوه تو گلوی ا.ت گیر کرد و به سرفه افتاد
٪ببخشید نمی خواستم اینطوری شوکه ات کنم!
ا.ت سرفه اش بند اومد
-چرا اینو میگی؟ مگه ما نمی خواییم چند وقت دیگه ازدواج کنیم؟
٪چرا ولی اون نگرانته تازشم تو که دیگه نمی خوای بستری بشی چرا باید دیگه ازش خجالت بکشی؟
-می ترسم منو نبخشه!
٪نگران نباش امروز با هم میریم
-امروز؟؟؟
٪هر چی زودتر بریم بهتره اون حتما تا الان خیلی نگرانت شده به هر حال تنها کسی که داره تویی!
....
به ساختمون شیری رنگ رسیدن
تهیونگ اطرافش رو چک کرد بعد با شک به ا.ت گفت:
٪من یادمه هر شب میومدم اینجا توت فرنگی می خوردم..پاتوقم بود یه مدت!
-یه بار از پشت پنجره دیدمت
تهیونگ لبخند پهنی زد و زنگ خونه رو فشرد
ا.ت از ترس لبش رو گاز گرفت و بازوی تهیونگ رو گرفت
٪نترس عزیزم قرار نیست که بریم اژدها بکشیم می خواییم بریم خواهرتو ببینیم!
و برای اطمینان خاطر دستشو روی کمر ا.ت به نوازش دراورد
چند دقیقه گذشت که در باز شد و صدای دخترونه ای گفت:
+کیه؟
در رو باز کرد
انتظار داشت همکلاسی مزاحمش تایگو باشه که بخواد ازش جزوه بگیره اما با دیدن ا.ت و مرد جذابی که کنارش ایستاده بود زبونش بند اومده بود!
+اونی؟..خودتی؟
٪خوده خودشه!
ا.ت با شرمندگی به جنی خیره شده بود
چندی بعد اشک تو چشماشون جمع شد و هر دو خواهر تقریبا بعد از یه سال همدیگه رو در اغوش گرفتن
+اونی من همه جارو دنبالت گشتم! به همه اداره های پلیس رفتم گفتن تورو دزدیدن! انقدر ترسیده بودم از تنهاییم که شب ها نمی خوابیدم!
-متاسفم جنی...
+اشکال نداره اونی من میبخشمت
....
+این مرد جذاب کیه؟
-این تهیونگه نامزدم!
+واقعا؟ فکر می کردم بعد از قضیه ی سوک وو دیگه نمی تونی با پسرا ارتباط بگیری!
-سوک وو فقط یه مریض از خودراضی بود ولی برعکسش تهیونگ انقدر مهربون و زحمتکشه که هر چی بگم کمه!
تهیونگ خنده ی خجالتی کرد
+پس مرد خوبی باید باشه که دل خواهرمو برده!
-حتما همینه!
بالاخره هوا داشت روبه تاریکی میرفت و تهیونگ باید برمی گشت خونه
ا.ت تصمیم گرفته بود بعد از یه سال دوری از خواهرش پیش اون باشه
۴۷.۶k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.