پارت 6
پارت 6
داخل که شدیم آی خیلی کیویت به ما نگاه کرد و لبخند زد و گفت سلام برادر هاکو سلام برادر هارو راستش حیرت زده شدیم چون اون می دونست ما برادرانش هستیم رفتیم سمتش و نشستیم و بهش سلام کردیم که گفت میشه باهم بازی کنیم هارو از خداش بود و گفت حتما منم گفتم باشه و سه تایی سرگرم بازی شدیم حالا که با خواهرمون بازی میکردیم بیشتر خوش میگذشت نمی دونستم اونقدر کِیف میده بعد از بازی اونقدر خسته بودیم که سه تایی روی زمین دراز کشیدیم خوابمون برد
آی: نمیدونم چطوری ولی بعد از بازی با برادرها انقدر خسته بودم که خوابم برد و وقتی بیدار شدم صبح شده بود و من روی تخت بودم توی جام نشستم که خدمتکار اومد داخل و صبح بخیر گفت و منو تو بغلش گرفت و بلند کرد و برد و نشوند روی صندلی و چند تا لباس آورد و گفت بانو دوست داری کدوم یکی از این ها رو بپوشی نگاهم به لباس صورتی با روبان قرمز افتاد گفتم این و کمک کرد تا بپوشمش با یه کفش قرمز موهام رو شونه کرد و یه گلسر خوشگل گل رز قرمز دم اسبی بست و گفت بانوی من شما خیلی خوشگل شدین تو آینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم و دست خدمتکار رو گرفتم و با هم به اتاق غذا خوری رفتیم برادرا و پدر نشسته بودن و صحبت میکردن که با ورود من همه توجهشون به من جلب شد برادر هارو از جاش بلند شد و گفت خواهر چه خوشگل شدی پدر گفت آی بیا نزدیکتر......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
داخل که شدیم آی خیلی کیویت به ما نگاه کرد و لبخند زد و گفت سلام برادر هاکو سلام برادر هارو راستش حیرت زده شدیم چون اون می دونست ما برادرانش هستیم رفتیم سمتش و نشستیم و بهش سلام کردیم که گفت میشه باهم بازی کنیم هارو از خداش بود و گفت حتما منم گفتم باشه و سه تایی سرگرم بازی شدیم حالا که با خواهرمون بازی میکردیم بیشتر خوش میگذشت نمی دونستم اونقدر کِیف میده بعد از بازی اونقدر خسته بودیم که سه تایی روی زمین دراز کشیدیم خوابمون برد
آی: نمیدونم چطوری ولی بعد از بازی با برادرها انقدر خسته بودم که خوابم برد و وقتی بیدار شدم صبح شده بود و من روی تخت بودم توی جام نشستم که خدمتکار اومد داخل و صبح بخیر گفت و منو تو بغلش گرفت و بلند کرد و برد و نشوند روی صندلی و چند تا لباس آورد و گفت بانو دوست داری کدوم یکی از این ها رو بپوشی نگاهم به لباس صورتی با روبان قرمز افتاد گفتم این و کمک کرد تا بپوشمش با یه کفش قرمز موهام رو شونه کرد و یه گلسر خوشگل گل رز قرمز دم اسبی بست و گفت بانوی من شما خیلی خوشگل شدین تو آینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم و دست خدمتکار رو گرفتم و با هم به اتاق غذا خوری رفتیم برادرا و پدر نشسته بودن و صحبت میکردن که با ورود من همه توجهشون به من جلب شد برادر هارو از جاش بلند شد و گفت خواهر چه خوشگل شدی پدر گفت آی بیا نزدیکتر......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۸k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.