یک شاهدخت و چهار خواننده
یک شاهدخت و چهار خواننده
📌 پارت ششم 📌
عطر و صدای آشنایی داشت ، پدر بزرگم بود خیلی وقت بود با من ای جوری رفتار نکرده بود
برای این حالت دلم خیلی تنگ شده بود
پدر بزرگم ازو جدا شد و اشکام رو پاک کرد و گفت: گریه نکن وقتی گریه می کنی قلبم آتیش میگیره .
بعداز اینکه این حرف رو زد دلم آروم شد و دیگه گریه نکردم دلم می خاست بازم بغلش کنم .
پدر بزرگم : من بخاطر خودت توی خونه نگهت داشتم چو دیگه دوست نداشتم کسی بهت آسیب بزنه
_میدونم، ولی من دوست دارم توی اجتماع باشم و..... و اون ماجرارو فراموش نمیکنم بخاطر این که دیگه به این راحتی به کسی اعتماد نکنم
پدر بزرگم : پس باید بهم قول بدی که دیگه به حرف دلت گوش نمیدی مگر اینکه عقلت بهت اجازه بده ، باشه ؟
_قول میدم قول قول
پدر بزرگم: پس پاشو بریم
_ اما وسایلم ....
پدر بزرگم : توی ماشینه
از هتل رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم به فرودگاه که رسیدیم پدر بزرگم با هواپیمای شخصی اومده بود بخاطر همین از گیت خصوصی رفتیم و سوار هواپیما شدیم و به سمت کره پرواز کردیم
من چون از صبح بیدار بودم و جلوی هتل منتظر بودم خیلی خسته شده بودم برای همین سرم رو روی شونه ی پدر بزرگم گذاشتم و خوابیدم .
به کره که رسیدیم مین مین و پدرش منتظر ما بودن تا مین مین من رو دید پرید توی بغلم
مین : ببخشید م....ن....من ...
_ممنونم...اااا .. همه چیز درست شد
متعجب ازم دور شد
مین: چ..چی؟
_ همه چیز حل شد
مین : یعنی از فردا میتونیم بریم دانشگاه، شهربازی و.....؟!
_ از فردا نه
مین : !!!!!!
_ از همین الان میتونیم بریم
پدر بزرگم: شام مهمون من خوب حالا کجا دوست دارین برین ؟
_ من... اااا
مین : زود بگو دیگه لوس خان
_ اااااا ... همون جایی که بچه بودیم با مامان بابا میرفتیم و جایی که با مین مین دوست شدم ، چطوره ؟
پدر بزرگم: خوبه منشی لی اونجا رو رزروش کنید
منشی لی: چشم
لایک و کامنت یادتون نره 😘😘
اگه دوست داشتین تبلیغ کنید😁😁💖💖
📌 پارت ششم 📌
عطر و صدای آشنایی داشت ، پدر بزرگم بود خیلی وقت بود با من ای جوری رفتار نکرده بود
برای این حالت دلم خیلی تنگ شده بود
پدر بزرگم ازو جدا شد و اشکام رو پاک کرد و گفت: گریه نکن وقتی گریه می کنی قلبم آتیش میگیره .
بعداز اینکه این حرف رو زد دلم آروم شد و دیگه گریه نکردم دلم می خاست بازم بغلش کنم .
پدر بزرگم : من بخاطر خودت توی خونه نگهت داشتم چو دیگه دوست نداشتم کسی بهت آسیب بزنه
_میدونم، ولی من دوست دارم توی اجتماع باشم و..... و اون ماجرارو فراموش نمیکنم بخاطر این که دیگه به این راحتی به کسی اعتماد نکنم
پدر بزرگم : پس باید بهم قول بدی که دیگه به حرف دلت گوش نمیدی مگر اینکه عقلت بهت اجازه بده ، باشه ؟
_قول میدم قول قول
پدر بزرگم: پس پاشو بریم
_ اما وسایلم ....
پدر بزرگم : توی ماشینه
از هتل رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم به فرودگاه که رسیدیم پدر بزرگم با هواپیمای شخصی اومده بود بخاطر همین از گیت خصوصی رفتیم و سوار هواپیما شدیم و به سمت کره پرواز کردیم
من چون از صبح بیدار بودم و جلوی هتل منتظر بودم خیلی خسته شده بودم برای همین سرم رو روی شونه ی پدر بزرگم گذاشتم و خوابیدم .
به کره که رسیدیم مین مین و پدرش منتظر ما بودن تا مین مین من رو دید پرید توی بغلم
مین : ببخشید م....ن....من ...
_ممنونم...اااا .. همه چیز درست شد
متعجب ازم دور شد
مین: چ..چی؟
_ همه چیز حل شد
مین : یعنی از فردا میتونیم بریم دانشگاه، شهربازی و.....؟!
_ از فردا نه
مین : !!!!!!
_ از همین الان میتونیم بریم
پدر بزرگم: شام مهمون من خوب حالا کجا دوست دارین برین ؟
_ من... اااا
مین : زود بگو دیگه لوس خان
_ اااااا ... همون جایی که بچه بودیم با مامان بابا میرفتیم و جایی که با مین مین دوست شدم ، چطوره ؟
پدر بزرگم: خوبه منشی لی اونجا رو رزروش کنید
منشی لی: چشم
لایک و کامنت یادتون نره 😘😘
اگه دوست داشتین تبلیغ کنید😁😁💖💖
۷.۲k
۱۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.