👆❤️🙂

#نفرین شده #پارت_شصت_و_نه
عزیز تا رسید گفت : ایلیا کجاس ؟ چه بلایی سرش اومده .. الهی خیر نبینه اونی که این بلا رو سرش آورد ... الهی به زمین گرم بخوره
همشون شروع کردن به گریه کردن ایلیا رو که از اتاق عمل آوردن بیرون فهمیدم داداشم چی کشیده ؟ روی سر و صورتش کلا خون پخش شده بود اصلا چیزی معلوم نبود کبودیای دست و بدنش هم که دیگه خیلی قشنگ می‌گفت که حادثه حادثه ی بدی بوده
بابا از پیش دکتر برگشت مامان رو بهش گفت : چیشد ؟ دکتر چی گفت .... بگو که پسرم به هوش میاد .... بگو که قند عسلم هنوز پیشم میمونه .....خدایا بسه ..... دیگه کشش ندارم اون از دخترم که تا لب مرگ رفت و دوباره برگشت . این از پسرم که تو این حاله بیا منو بکش راحتم کن از این زندگی بابا دست مامان رو گرفت و نشوندش روی صندلی
بابا : آسا جان آروم باش انشالله که به هوش میاد امیدت به خدا باشه
مامان : چی چی رو امیدت به خدا باشه سهیل پسرم داره میمیره ..... همه ی زندگیم به جونش بنده سهیل بمیره منم میمیرم .... خدایا می‌شنوی بمیره منم میمیرم .
همه سعی در آروم کردن مامان داشتن من که دیگه طاقت موندن تو این فضا رو نداشتم به سمت حیاط بیمارستان پا تند کردم وارد حیاط که شدم انگار تا اون لحظه نفس نکشیده بودم هوا رو به ریه هام می‌کشیدم و عمیق بازدمم رو بیرون میدادم
خدایا همش تقصیر منه همش ، حال بد الان مامان تقصیر منه ،،، حال بد داداشم تقصیر منه ... اصلا چرا من ؟ چرا من باید باعث و بانی این اتفاقا میشدم خدایا خودت کمکمون کن من دیگه طاقت ندارم اگه نمی‌ترسیدم خیلی وقت پیش خودم رو خلاص کرده بودم
یه گوشه نشسته بودم و با خدا راز و نیاز میکردم


سه ماه از اون اتفاق می‌گذشت عزیز ترین آدم زندگیم هنوز تو کما بود هیچ یک از علائمش بهتر نشده بودن دیگه همه قطع امید کرده بودن زندگیم شده بود روز دانشگاه رفتن و شب بیمارستان موندن ایلیا به بدترین شکل ممکن ضعیف شده بود انگار دیگه اصلا اون ایلیای قدیمی نبود
دیگه نبود منو بخندونه ... دیگه نبود بگه عین کوه پشتتم خودم هواتو دارم .... دیگه نبود با من جر و بحث کنه و آخرش به زور مامان کوتاه بیاد .... حرف نمی‌زد به هوش بود ولی از به هوش بودن فقط پلک‌ زدن رو داشت به زور چندتا دم‌و دستگاه هنوز. پیشمون بود انگار که اصلا دوست نداشت پیشرفت کنه شاید هم همونایی که به این روز انداختنش نمیزاشتن
یه شب که عین همیشه بیمارستان بودم و بالای سر ایلیا دعا میخوندم یه نفر در اتاق رو زد و اومد تو
#رمان #ترسناک #نویسنده #رمان_z
دیدگاه ها (۷)

👆❤️🙂

این پارتش واقعا اشکمو درآورد 🥲

👆❤️

👆❤️

پارت ۲۲بچه ها بشدت گشادیم میاد شرمندهته. خیلی خب بیا کادوتو ...

کاش براتون مهم بودم

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط