مرحله ی پنجم اعزاداری پارت 32
مرحله ی پنجم اعزاداری پارت 32
تهیونگ ـ من رفتم
جونگ کوک ـ باشه
تهیونگ رفت بیرون دو ثانیه بعد باز اومد تو
جونگ کوک ـ باز چیشده؟
تهیونگ ـ خواهرت برگشته
جونگ کوک ـ چی؟
صب کن ببینم این الان چی گف؟ جونگ کوک مث چی رف پایین پشت سرشم منو تهیونگ، رفتیم پایین که مامان جونگ کوک با یه دختر پایین بودن
مامان کوک ـ سلام دخترم*دستاشو باز میکنه
دختره ـ *دستاشو باز میکنه و میدوئه*
مامان جونگ کوک فک کرد که دختره میخواد بیاد تو بغلش اما اومد تو بغل جونگ کوک
دختره ـ سلام اوپا
جونگ کوک ـ چرا اومدی؟
دختره ـ دلم واسه ی تو تنگ شده بود
جونگ کوک ـ مگه نمیدونی نباید اینجا باشی
دختره ـ مشکلی نیس
از بغل جونگ کوک اومد بیرون
دختره ـ سلام تهیونگ
تهیونگ ـ سلام
به من رسید
تا اومدم اسممو بگم سریع بغلم کرد که دلم تیر کشید
ـ اخ
دختره ـ چیشد؟!*از بغل ات میاد بیرون*
ـ هیچی یه لحظه دلم تیر کشید همین، من ات ام
دختره ـ میدونم
از کجا اسممو میدونه
دختره ـ من بک میون م خواهر کوچیکه ی جونگ کوک
ـ خوشبختم
پس اون اتاقه مال بک میونه
مامان کوک ـ بک میون؟
بک میون ـ چیه؟*بی حوصله *
مامان کوک ـ منو بغل نمیکنی؟
ـ چرا باید بغلت کنم؟
مامان کوک ـ خب من مادرتم
با حالت عصبی مامانشو بغل کرد و سریع اومد بیرون
مامان کوک هم رفت
ـ خواهر داشتی؟
جونگ کوک ـ اره
تهیونگ ـ من رفتم
تهیونگ رفت
جونگ کوک ـ بیا بریم تو اتاق
ـ عا باشه
ماهم رفتیم تو اتاق سکوت عجیبی بینمون بود
جونگ کوک ـ وقتی 10سالم شد به دنیا اومد، نمیدونستم جریانو بگم یت نه
ـ....
جونگ کوک ـ بعدش بابام مرد مامانم هرشب از بار میومد خونه، همش منو و اونو میزد برا من دردی نبود اما بک میون خیلی اذیت شد *گریه*
ـ پس این همه موقع بک میون کجا بوده که الان اومده؟
جونگ کوک ـ وقتی نه سالش بود اون همراه عموم رفت امریکا، تا فقط از این کتک ها دور بمونه تو نبودی که بهم روحیه بدی *گریه*
سریع بغلش کردم سرشو گذاشتم روی سینم
جونگ کوک ـ میترسم باز از دست مامانم کتک بخوره *گریه*
ـ قرار نیس این اتفاق بیوفته
جونگ کوک ـ لطفا ترکم نکن *گریه*
ـ نه من اینجام خب؟
جونگ کوک ـ خوابم میاد
ـ لباستو عوض کن
جونگ کوک ـ باشه
من رفتم بیرون جونگ کوک لباسشو عوض کرد و باز رفتم داخل رو تخت دراز کشید بالای سرش نشستم
جونگ کوک ـ میشه بگیرمت بغل؟
ـ اره
رفتم تو بغلش که منو گرفت بغل
جونگ کوک ـ ات؟
ـ بله؟
جونگ کوک ـ دوست دارم
ـ هوم، من خیلی وقته که دوست دارم
جونگ کوک ـ جدی؟
ـ از همون اول که دیدمت داخل دفتر خاطراتم نوشتم "من عاشقش شدم، اون همون پسریه که میخوام باهاش ازدواج کنم" اما تو ازموبدت میومد
جونگ کوک ـ تو درونم رو رنگارنگ میکردی بلد نبودم عشق بورزم اما الان بلدم
تهیونگ ـ من رفتم
جونگ کوک ـ باشه
تهیونگ رفت بیرون دو ثانیه بعد باز اومد تو
جونگ کوک ـ باز چیشده؟
تهیونگ ـ خواهرت برگشته
جونگ کوک ـ چی؟
صب کن ببینم این الان چی گف؟ جونگ کوک مث چی رف پایین پشت سرشم منو تهیونگ، رفتیم پایین که مامان جونگ کوک با یه دختر پایین بودن
مامان کوک ـ سلام دخترم*دستاشو باز میکنه
دختره ـ *دستاشو باز میکنه و میدوئه*
مامان جونگ کوک فک کرد که دختره میخواد بیاد تو بغلش اما اومد تو بغل جونگ کوک
دختره ـ سلام اوپا
جونگ کوک ـ چرا اومدی؟
دختره ـ دلم واسه ی تو تنگ شده بود
جونگ کوک ـ مگه نمیدونی نباید اینجا باشی
دختره ـ مشکلی نیس
از بغل جونگ کوک اومد بیرون
دختره ـ سلام تهیونگ
تهیونگ ـ سلام
به من رسید
تا اومدم اسممو بگم سریع بغلم کرد که دلم تیر کشید
ـ اخ
دختره ـ چیشد؟!*از بغل ات میاد بیرون*
ـ هیچی یه لحظه دلم تیر کشید همین، من ات ام
دختره ـ میدونم
از کجا اسممو میدونه
دختره ـ من بک میون م خواهر کوچیکه ی جونگ کوک
ـ خوشبختم
پس اون اتاقه مال بک میونه
مامان کوک ـ بک میون؟
بک میون ـ چیه؟*بی حوصله *
مامان کوک ـ منو بغل نمیکنی؟
ـ چرا باید بغلت کنم؟
مامان کوک ـ خب من مادرتم
با حالت عصبی مامانشو بغل کرد و سریع اومد بیرون
مامان کوک هم رفت
ـ خواهر داشتی؟
جونگ کوک ـ اره
تهیونگ ـ من رفتم
تهیونگ رفت
جونگ کوک ـ بیا بریم تو اتاق
ـ عا باشه
ماهم رفتیم تو اتاق سکوت عجیبی بینمون بود
جونگ کوک ـ وقتی 10سالم شد به دنیا اومد، نمیدونستم جریانو بگم یت نه
ـ....
جونگ کوک ـ بعدش بابام مرد مامانم هرشب از بار میومد خونه، همش منو و اونو میزد برا من دردی نبود اما بک میون خیلی اذیت شد *گریه*
ـ پس این همه موقع بک میون کجا بوده که الان اومده؟
جونگ کوک ـ وقتی نه سالش بود اون همراه عموم رفت امریکا، تا فقط از این کتک ها دور بمونه تو نبودی که بهم روحیه بدی *گریه*
سریع بغلش کردم سرشو گذاشتم روی سینم
جونگ کوک ـ میترسم باز از دست مامانم کتک بخوره *گریه*
ـ قرار نیس این اتفاق بیوفته
جونگ کوک ـ لطفا ترکم نکن *گریه*
ـ نه من اینجام خب؟
جونگ کوک ـ خوابم میاد
ـ لباستو عوض کن
جونگ کوک ـ باشه
من رفتم بیرون جونگ کوک لباسشو عوض کرد و باز رفتم داخل رو تخت دراز کشید بالای سرش نشستم
جونگ کوک ـ میشه بگیرمت بغل؟
ـ اره
رفتم تو بغلش که منو گرفت بغل
جونگ کوک ـ ات؟
ـ بله؟
جونگ کوک ـ دوست دارم
ـ هوم، من خیلی وقته که دوست دارم
جونگ کوک ـ جدی؟
ـ از همون اول که دیدمت داخل دفتر خاطراتم نوشتم "من عاشقش شدم، اون همون پسریه که میخوام باهاش ازدواج کنم" اما تو ازموبدت میومد
جونگ کوک ـ تو درونم رو رنگارنگ میکردی بلد نبودم عشق بورزم اما الان بلدم
۱۵.۶k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.